داستان کودک: بحران کلاهگیس
پیشگفتار: سالها پیش (بهار 2019) لیلی خاتمی رفیق عزیزم و فعال کودک از من خواست یک داستان کودک را بازنویسی کنم، پر و بال دهم و فانتزی و رنگ آمیزی بیشتری ببخشم تا او بتواند با کودکان مناطق محروم آن را بصورت نمایش اجرا کند. شوربختانه در اوایل کار برایش مشکلاتی پیش آوردند که پروژه ناخواسته روی هوا رفت. داستانی که ما انتخاب کردیم داستان «در جستجوی موها» از سری مجموعه های «کارآگاه سیتو و دستیارش چین می ادو» بود؛ اثری از آنتونیو ایتوربه و ترجمه ای از رضا اسکندری و منتشر شده در نشر هوپا. آنچه که من انجام داده ام بازآفرینی اثر است با خلق کاراکترهای بیشتر، رنگ آمیزی موقعیت، تزریق فضای کمیک، و در هم آمیختن فانتزی و واقعیت. شروع و پایان داستان را از اثر اصلی وام گرفته ام و برخی شخصیت های داستان الهام بخش کاراکترهایی بوده اند که خلق کرده ام. اثر اصلی اثری جدیتر و منطقیتر است و فاقد هرگونه کاراکتر حیوانی است. با تاکید لیلی عزیز تلاش کرده ام تا فضایی در قصه درست کنم که کودکان بتوانند بی مرز تخیل کنند.
قسمت اول
ساعت دفتر حوالی دو ظهر رو نشان می داد. کارآگاه و دستیارش در محل کارشون نشسته بودن. کارآگاه بی قرار پاش رو آرام و موزون به زمین می کوبید و دستیارش هم مشغول حل کردن جدول بود. کارآگاه که کم کم دیگ صبرش به جوش اومده بود به دستیارش گفت: پاشو یه کار فوری پیش اومده!!! پاشو بجنب!
دستیارش سراسیمه از جا پرید و جواب داد: چی شده کارآگاه؟ کسی قتلی مرتکب شده؟
نه پسر جان
کسی چیزی دزدیده؟
!نه عزیز جان
کسی زده پس کله ی کسی و فرار کرده؟
!نه آقا، نه
!آهاااا فهمیدم! پس حتما زنتون زنگ زده دعواتون کرده که دیشب دیر رفتین خونه
کارآگاه با حرص به دستیارش نگاه کرد: نه!!! یه بار دیگه هم از این حدسا بزنی می دم بازداشتت کنن!
پس چی کارآگاه؟ چرا ظهر آروممو بر هم می زنی دلبرکم؟
کارآگاه که دیگه از دست حرفای دستیارش کفری شده بود دست دستیارشو گرفت و دنبال خودش کشید و گفت: مثل اینکه تو معده نداری اصن. فقط یه دهن گرفتی از خدا و چهار متر زبون. وقت نهاره، نهاااااااارررر!
دستیار قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه خودشو وسط خیابون دید که کارآگاه داره کشان کشان می کشدتش سمت رستورانی که اغلب روزا اونجا کوفته قلقلی و سیب زمینی می خورن.
هر دو به وضعیت خنده داری داشتن از تو خیابون عبور می کردن. کارآگاه با یه بارونی و یه کلاه تو یه روز آفتابی و پشتش دستیار چینیش که مث ماکارونی رشته ای دم کرده داشت از عقبش راه میومد. همون طور که داشتن تند و تند خیابونا رو رد می کردن و دلشونو صابون می زدن که تا چند دقیقه ی دیگه چجوری اون کوفته قلقلی ها رو هُلُفی می ندازن تو دهنشون و پشتشم قورت قورت نوشابه سر می کشن، به سر پیچ که رسیدن یه بچه ای با صورت محکم خورد تو شکم کارآگاه و چون شکمش مث یه تخت ابری نرم و جا دار بود، بچه انگار که به یه فنر خورده باشه پرت شد عقبکی و افتاد زمین. کارآگاه که اولش نمی دونست چه اتفاقی افتاده و شوکه شده بوده دوید سمت بچه و بلندش کرد و گفت: بچه جون حواست کجاست؟ عاشقی یا کار شرکتت دیرت شده که اینقد سر به هوایی؟؟ هان؟؟
بچه پا شد و یه نگاهی به شکم کارآگاه و ماکارونی پشتش کرد و گفت: امم.. آره راستش یه قرار با چنتا آدم فضایی دارم که شبیه کاکتوس های کُپُلی ان و خیلی خوش سر و زبونن. باید زودتر به قرارم برسم.
کارآگاه جوری به بچه نگاه کرد انگار که یه سیب زمینی آب پز به سخن درومده و داره از خیالبافی هاش حرف می زنه! تا اومد چیزی به بچه بگه و بپرسه خونه ش کجاست دستیارش پیشدستی کرد و گفت: بچه ی کوچک تو منو یاد کودکی های خودم می ندازی. منم مثل تو وقتی بچه بودم تو خیابونا مث یه پاندون ساعت تاب می خوردم و نمی دونستم چرا تا اینکه کارآگاه یه روزی منو دستیار خودش کرد و از اون وضع درومدم. تو هم نگران نباش شاید یه روزی دستیار یه آدم فضایی کاکتوسی بشی!
بچه به ماکارونی سخن گو رو کرد و گفت: الان از اون وضع درومدی ینی؟
دستیار تا اومد جواب بده کارآگاه بهش یه چشم غره رفت و گفت: بچه جون خونتو بلدی؟
معلومه بلدم. ولی اگه شما خونتونو بلد نیستین بگین من براتون پیدا کنم. من یه قدری وقت دارم فقط نباید دیرمون بشه
کارآگاه زیر لب گفت: عجب بچه پرروئیه ها. خیله خب. حالا که با ما کار نداری پس ما می ریم.
می رین؟ باشه برین ولی قبلش بگین ببینم ساعت چنده؟ می ترسم دیرم شده باشه
ساعت به وقت گشنگیه بچه جون. ساعت به وقت کوفته قلقلیه و سیب زمینی های سس زده. بریم دستیار!
بچه گیج و منگ نگاه کرد تا کارآگاه و دستیارش از جلوش رد شدن.
همون طور که کارآگاه و دستیارش سلانه سلانه داشتن خیابونو طی می کردن و به رستوران نزدیک می شدن، یکباره مردی جلوشون پرید و با التماس گفت: «کارآگاه دستم به دامنتون. تورو خدا بهم کمک کنید. یه اتفاق خیلی بد برام پیش اومده. دیگه طاقت ندارم». اینو گفت و شروع کرد به زاری کردن.
قسمت دوم
کارآگاه که قیافه ی مردو دید و می خواست هرچی زودتر به کوفته قلقلیا برسه به مرد گفت: بسه انقد گریه نکن سرمو بردی! بگو ببینم چی شده مرد بی نوا!
مرد که مویی به سر نداشت و کاملا بی مو بود نگاهی به دستیار کارآگاه کرد و یه دستی رو سر خودش کشید و گفت: والا از دستیارتون که پنهون نیست از شما چه پنهون من یه نازنین کلاه گیسی داشتم که هر روز می ذاشتم سرم. از وقتی که این کلاه گیسو سرم می ذارم دیگه سرم سرما نمی خوره و کله م گرم نگه داشته می شه. امروز که داشتم جعبه ها رو دم این خونه جابجا می کردم یه لحظه کلاه گیسمو درآوردم و گذاشتم روی پله که موقع کار روش خاک نشینه. یه دقیقه بعد که کارم تموم شد وقتی برگشتم دیگه کلاه گیسم سر جاش نبود. هرچی جستجو کردم دیگه پیداش نکردم. تورو خدا کمکم کنید پیداش کنم.
دستیار که کل این ماجرا براش مسخره بنظر میومد ولی از طرفی هیچ گشنه ش هم نبود زبونش رو به کار انداخت و به کارآگاه گفت: کارآگاه چطوره اول کلاه گیس این بینوا رو پیدا کنیم و بعد بریم سراغ کوفته قلقلیا که حسابی گوشت بشه به تنمون؟ کارآگاه که بین شکمش و مسئولیت کاریش گیر کرده بود با نارضایتی زیر لب غرغری کرد و گفت: خب! مث که چارهی دیگه ای نیست. رو کرد به مرد و گفت: گفتی از توی پله های همین ساختمون برداشته شده آره؟ و تو تو این مدت دم در همین ساختمون بودی درسته؟
مرد گفت: بله.
-پس هرکی که کلاه گیس تورو برداشته باید تو همین ساختمون باشه. راه بیفت دستیار. باید این ساختمونو تجسس کنیم. فک نکنم کاری داشته باشه.
کارآگاه یه نگاهی به ساختمون قدیمی و شکل کج و معوجش انداخت و رفت تو. ذره بینش رو درآورد و روی پله ها و نرده ها دنبال اثر انگشت یا نشونه ای گشت که چیزی از سارق کلاه گیس ها بهش بگه ولی چیزی پیدا نکرد. پس دست ماکارونی سخنگو رو که تا نیم ساعت پیش دستیارش بود کشید و با هم به سمت طبقه اول رفتن. به در اول که رسیدن روش نوشته بود: «رستوران بچه باحالا» و روی در هم یه نوشته چسبونده بودن که: «غذا حاضر است». کارآگاه که از دیدن این رستوران در پوست خودش نمی گنجید به دستیارش گفت: به به، امروز روز شانسمونه. اول اینجا غذا می خوریم بعد می ریم سراغ اون دزد نابکار. دستیار یه لحظه به کارآگاه جوری نگاه کرد که انگار کارآگاه با زبون زرافه ها باهاش حرف زده و اون هم کاملا متوجه شده ولی نمی دونه چی جواب بده. برا همین گفت باشه.
کارآگاه دستیارو فرستاد جلو و گفت در بزن. دستیار بی معطلی دوبار محکم در زد و خودشو کشید عقب.
خانومی جوان که بنظر میومد گارسون رستوران هست و دور دامنش پیش بند بسته بود درو باز کرد و وقتی خوب دستیار و کارآگاه رو از نظر گردوند بهشون گفت: بفرمائید آقایون؟ کاری داشتین؟
کارآگاه: ما خیلی گشنمونه. اینجا هم که نوشته غذا حاضره. البته ننوشتین کوفته قلقلی هم دارین یا نه!
دستیار: و البته سیب زمینی فراوون
کارآگاه: بله، خلاصه که ما بدجوری بنزینمون ته کشیده و باید یه چیزی بخوریم حتما. لطفا برید کنار!
زن نگاهی به این دوتا آدم عجیب کرد و سرشو چپ و راست تکون داد و گفت: متاسفم آقایون. این رستوران متعلق به باشگاه مردهای ریشداره. فقط ریشوها می تونن اینجا غذا بخورن!
کارآگاه جوری به زن جوان نگاه کرد انگار که زن گفته ببخشید اینجا رستوران کرگردن های گل مالی شده است و شما دوتا که کرگدن نیستین.
دستیار که یکم عقلش سر جاش اومده بود یه نگاهی توی رستوران انداخت و دید که یه مرد کوچولوی ریش داری داره به تنهایی غذا می خوره. به خانم جوان نگاه کرد و گفت: وا! چه حرفا می زنیدا! نگاه کنید این کارآگاه گوگولی ما چه سیبیلایی داره. خدائیش حیف نیست قبولش نکنید؟ منم که ریشام مثل یک قاصدک ناکام شنبه یکشنبه درمیاد ولی خب چون دستیارشم بدون من حتی آب از گلوش پائین نمی ره چه برسه به غذا!!
کارآگاه چشم غره ای به دستیارش رفت و الکی گفت: راس میگه.
زن دوباره سرشو تکون داد و گفت متاسفم آقایون. اینجا فقط ریشوها می تونن غذا بخورن نه سیبیلوها و هیچیلوها. روزتون بخیر. این رو گفت و درو بست.
کارآگاه که سرخورده شده بود با خودش فکر کرد که انگار تا این کلاه گیسو پیدا نکنه قراره گرسنه بمونه. برای همین راه افتاد به سمت طبقه ی بالاتر و دستیارش هم دنبالش به راه افتاد.
قسمت سوم
توی طبقه ی دوم یه دری بود که هر تیکه ش یه رنگ بود؛ صورتی، آبی آسمونی، خاکستری، زرد لیمویی، نارنجی، بنفش، و خیلی رنگای دیگه. این در توجه کارآگاه رو به خودش جلب کرد و به دستیارش گفت: باید ببینم کی تو این خونه زندگی می کنه و چیکارهس. اومد در بزنه و تا دستشو به سمت در برد در آروم باز شد و کارآگاه مشکوک شد. دستیارشو فرستاد جلو و گفت تو جلو برو اگه اتفاقی افتاد اول واسه تو بیفته که من بتونم لااقل نجاتت بدم. اگه من اول برم جفتمون نفله می شیم.
دستیار سراسیمه و آهسته درو به سمت داخل هل داد و وارد اتاق شد. نگاهی به دور و برش انداخت. یه اتاق خیلی شلوغ و شلخته که همه چیز روی زمین ریخته بود ولی کسی داخل اتاق نبود. دستیار صدا زد: آهای! کسی اینجا نیس؟ کارآگاه و دستیارش با شما حرف می زنن!
ولی کسی جوابی نداد. آخر اتاق به یه بالکن روشن ختم می شد و زیبایی اون بر خلاف اتاق بهم ریخته نظر کارآگاه رو جلب کرد. دستیارشو زد کنارو به سمت در بالکن رفت و در بالکنو باز کرد. روبروش انبوهی از گل و گیاه بود و یه راه مستقیم باریک که آخرش به چنتا پله می خورد. جلو رفت و دستیارشو مث یه چمدون دنبال خودش کشید. توی راه باریک پیش رفتن تا رسیدن به پله ها. پاشونو که روی پلهی اول گذاشتن یه استخر بزرگ پایین پله ها دیدن که کنارش چنتا کرگدن داشتن بپر بپر می کردن و یه خرگوش هم قلم مو به دست روبروی بوم نقاشیش ایستاده بود و داشت سر کرگدن ها غر می زد. کارآگاه که از دیدن این صحنه حسابی جا خورده بود پله ها رو دوتا یکی پایین رفت تا ببینه این خرگوش و اون چنتا کرگدن اونجا چیکار می کنن!
با شتاب به سمت خرگوش قدماشو تندتر کرد و گفت: سلام جناب! من کاراگاه هستم و این هم دستیار برگ چغندرم! ما دنبال یه گمشده می گردیم و اومدیم از شما سوال کنیم اما قبلش می خواستم بدونم شما و این کرگدنای خرس گنده دارید اینجا چیکار می کنید.
خرگوش نقاش یه پیچ و تابی به سیبیلاش داد، ابروهاشو بالا انداخت و بعد اینکه خوب کارآگاه و دستیارشو برانداز کرد گفت: سلام رفقا! من خرگوش نقاش هستم و اینا هم مشتریهای من هستن.
دستیار که گیج و مات بنظر می رسید گفت: مشتریهات؟
خرگوش: بله، درست شنیدی. این رفقا یه سری آرزو دارن که خیلی دوس دارن بهشون برسن. منم کمک می کنم که آرزوشون برآورده شه، با این قلم موی نقاشیم!
کاراگاه که به خرگوش مظنون شده بود گفت: مثلا این رفقا چه آرزویی دارن که اینجوری دارن پر پر می زنن؟
خرگوش نگاهی به کرگدنا کرد و گفت: این رفقا می خوان پرواز کنن ولی بال ندارن. من با این قلم موی خوشگلم براشون بال کشیدم و بهشون گفتم بپر بپر کنن تا بالاخره پرواز کنن.
کارآگاه که گیج بنظر می رسید و حس می کرد که خرگوش داره دستش می ندازه با خودش فکر کرد که بهتره بره سر اصل موضوع و دیگه وقتشو با این حرفا تلف نکنه. رو کرد به دستیارش و گفت تو بگو من حال ندارم. دستیار تا اومد حرف بزنه مردی که کلاه گیسش رو گم کرده بود هم از بالای پله ها به جمعشون پیوست و خواست از نزدیک در جریان جستجوها برای کلاه گیسش قرار بگیره.
دستیار رو به خرگوش کرد و گفت: این آقا امروز تو ساختمون شما موهاشو باد برده!
خرگوش گفت: باد برده؟ کجا برده؟ چرا برده؟
مرد که عاصی شده بود گفت: نه بابا. منظورش کلاه گیسمه. امروز رو پله ها گذاشته بودمش که یکی دزدیدتش. یکی که توی همین ساختمون بوده و الان هم خیلی ناراحتم.
خرگوش یه نگاهی به کله ی مرد کرد. دستشو گذاشت رو کله ی مرد و سرشو آورد پائین تا سر بدون موشو خوب وارسی کنه. یکم با خودش فکر کرد و گفت: این که ناراحتی نداره رفقا. چرا از اول پیش خودم نیومدین؟ دوای سر سفیدت پیش خودمه!
کارآگاه که جا خورده بود گفت: چی؟ ینی تو کلاه گیسشو برداشتی؟ یالا پسش بده!
خرگوش هراسون گفت: نه بابا کلاه گیس این بابا به چه درد من می خوره؟ اون کرگدنا هم که پشم و پیلی ندارن. ولی من یه راه بکر دارم. رو کرد به مرد و گفت همینجا وایسا تکون نخور. رفت قلم موشو آورد و زد تو رنگ سیاه و شروع کرد به کشیدن یه دسته مو روی کله ی کچل مرد. با قلم موش یه دسته موی فرفری خیلی خوشگل برای مرد کشید و آینه رو گرفت روبروی مرد و گفت: ببین چقد شیک شد!
مرد که خیلی خوشحال شده بود و در پوست خودش نمی گنجید و بنظر مشکلش حل شده بود خم شد به سمت جلو تا خرگوش نقاشو بغل کنه و ازش تشکر کنه. اما تا خم شد به سمت جلو و خرگوشو در آغوش گرفت کارآگاه و دستیارش بلند زدن زیر خنده.
مرد عصبانی گفت: چیه واسه چی می خندین؟ شما هم خوشحالین که موهای به این خوشگلی دارم؟؟ آره؟
دستیار: آره ولی کاش موهات هم خوشحال بودن و باهات میومدن!
مرد: منظورت چیه؟؟
کارآگاه: موهات وایسادن سرجاشون و تکون نمی خورن. همونطور رو هوا موندن و خشکشون زده. وقتی خرگوشو بغل کردی فقط یه کله ی بی مو بودی که موهاش پشت سرش وایساده بود!
اینو گفت و بلند زد زیر خنده!
مرد که جا خورده بود رو سرش دست کشید و وقتی دید موهاش نیستن و عقب تر وایسادن عصبانی و ناراحت شد و پله ها رو رفت سمت بالا و به کارآگاه و دستیارش گفت: دم در منتظرتونم.
کارآگاه و دستیارش با خرگوش خدافظی کردن و وقتی داشتن از پله ها بالا می رفتن دیدن چن تا بال در ابعاد هیکل کرگردن ها پایین پله ها پیش هم قرار گرفتن و دارن بال می زنن و اونورم کرگردن های بی نوا بودن که دور استخر بپر بپر می کردن و هی شلپ شلپ میفتادن تو آب.
قسمت چهارم
گروه سه نفره دوباره دور هم جمع شده بودن و وقتش بود که بالاتر برن و به بقیه طبقات یه سری بزنن بلکه این گلاه گیس بینوا رو بالاخره پیدا کنن. پس سه نفری با هم راه افتادن سمت طبقه ی سوم و رسیدن به یه در چوبی که روش نوشته بود: «آرایشگاه پیشی پشمی». کارآگاه بلند گفت: باید کار خودشون باشه و بعد فوری در زد و منتظر شد تا کسی درو به روش باز کنه.
بعد چن ثانیه یه موش کور با کلاه سایبونی و عینک آفتابی درو باز کرد و گفت: امر بفرمائین آقایون! وقت قبلی داشتین؟
مرد بی مو پرسید: وقت چی؟
موش کور یه نگاهی بهش انداخت و زیر لب خنده ای کرد و گفت: البته با شما که نبودم. شما که با این کله تون چیزی برای ما باقی نذاشتی. با این دوتا آقا بودم!
کارآگاه گفت: من کارآگاهم و اینم دستیارمه و این آقا هم کلاه گیسش رو امروز یکی تو این ساختمون دزدیده.
موش کور گفت: جدی می فرمائین جناب کارآگاه؟ من رو ببخشید به جا نیاوردم.
بعد دستش رو به سمت کارآگاه دراز کرد و گفت من موش کورِ سر تراش هستم. لطفا بفرمائید داخل.
سه نفری داخل شدند و چیزی رو که می دیدن به سختی می تونستن باور کنن. تمام مشتری های آرایشگاه گربه ها بودن. رو سه تا صندلی سه تا گربه نشسته بودن؛ یه گربه ی پشمالو، یه گربه ی بی مو، و یه بچه گربه ی بازیگوش.
موش کور کار سه تا گربه رو همزمان با هم انجام می داد. موهای یکیشونو قیچی می زد، کله ی یکیشونو می شست، و برای بچه گربه هم شکلک در میاورد تا گریه نکنه.
موش کور همزمان که این کارا رو انجام می داد رو کرد به اون سه نفر و پرسید: خب آقایون، از من چی می خواین؟
دستیار کارآگاه پیشدستی کرد و جواب داد: حقیقتش ما دنبال یه کپه مو می گردیم که تا نیم ساعت پیش رو سر این آقا بوده ولی الان انگار پا در آورده و زده به چاک. گفتیم شاید شما که با مو سر و کار دارید دیده باشینش.
موش کور کلاهشو برداشت و سرشو خاروند. یکم فکر کرد و گفت: یه کپه مو؟؟ بله آقایون؟ یه کپه مو؟؟ این که کاری نداره. معلومه که دیدمش.
هر سه نفر حسابی خوشحال شدن و با هم گفتن: کو؟ کوشش؟ یالا بدش.
موش کور رفت و جاروی دسته دار و خاک اندازشو آورد. موها و پشمای گربه ها رو که رو زمین ریخته بود جارو زد و جمع کرد تو خاک انداز. یکم دستش رو تفی کرد و پشمای گربه رو چسبوند به هم. بعد از تو خاک انداز برش داشت و گذاشتش رو سر مرد بی مو. گفت: نگاهش کنید! عین ماه شده! چقدر بهتون میاد جناب! اصلا هم قابل شما رو نداره. هر موقع دیگه هم که یه کپه مو لازم داشتین بیاین پیش خودم.
مرد که حیرت کرده بود و باورش نمی شد موش کور جدا این کارو انجام داده باشه حسابی چندشش شد و قیافش تو هم رفت و شروع کرد تند و تند پشمای گربه رو از رو سرش ریختن و زودی کله ش رو گرفت زیر شیر آب جلوی بچه گربه. بچه گربه هم تا سر بی موی مردو دید شلپ زد پس کله ش و کلی خندید.
بقیه هم شروع کردن به خندیدن و مرد بینوا هم مونده بود چه واکنشی از خودش نشون بده. با عصبانیت دست کارآگاه و دستیارش رو گرفت و از اونجا بردشون بیرون.
قسمت پنجم
هر سه کلافه شده بودن ولی راهی نداشتن جز اینکه به جستجو ادامه بدن. بنابراین به سمت بالا حرکت کردن. رفتن طبقهی بالا تا رسیدن به یه آکواریوم خیلی بزرگ. آکواریوم ارتفاع و عرض خیلی زیادی داشت و جلوش یه در وصل شده بود که روش نوشته بود: « اگه کاری دارین در بزنین، اگرم کاری ندارین بازم به ما سر بزنین». از اونجا که باید کل این ساختمون مورد تفتیش قرار میگرفت و از هیشکی بعید نبود که کلاه گیس مرد بینوا رو برداشته باشه کارآگاه دستش رو گذاشت روی زنگ و صدای «ززززییینگ» بلندی به گوش رسید. توی آکواریوم موج درست شد و ماهیهای کوچیک و خرچنگا به اینور اونور رفتن و ناپدید شدن. کارآگاه به ماجرا مشکوک شد و از دستیارش خواست تا بدقت این حوادثو تو دفترش ثبت کنه.
بعد دو دقیقه منتظر شدن ناگهان یه کوسه با بیل تو دستش و یه تاج گل دور سرش از بالای آکواریوم سرشو آورد بیرون: یوهوووو! من اینجام! این بالا. بعد دوباره پرید توی آب و چرخ زد و چرخ زد و اومد بالا و دید که سه جفت چشم بهش خیره شدن.
کوسه: ای وای شما همسایه های جدید هستین؟ ببخشید تورو خدا اصن نشناختمتون!
مرد بی مو که کلافه شده بود گفت: ای خدا! خانم چی میگی؟ ما همسایه نیستیم.
کوسه که حس می کرد مرد سهمی از شوخ طبعی نبرده و خیلی شاکیه گفت: آهاااا. پس وقت شنا داشتین هان؟ چرا پس اسمتونو ننوشتین تو دفتر آکواریوم؟ همینجوری خوشحال پا شدین اومدین اینجا گفتین حتما ما هم یه گوشه از این آکواریوم شنا میکنیم برا خودمون دیگه؟ هان؟ نخیر جونم! امروز روز «آدم-تعطیل»ه.
دستیار کارآگاه یکم این پا و اون پا کرد و گفت؟ آدم- تعطیل؟ ینی چی؟
کارآگاه قبل اینکه کوسه جواب بده گفت: ینی خودِ تو، ینی یه آدمِ تعطیل.
کوسه توی آب از خنده ریسه رفت و رفت زیر آب و باز یه چرخی زد از خنده و برگشت بالا. گفت: نخیرم. ینی امروز هیچ آدمی رو تو آکواریوم راه نمیدیم. آدم تعطیل!
کارآگاه گفت: ولی ما نمیخوایم شنا کنیم. ما دنبال یه چیزی هستیم که رو کله ی این آقا بوده و الان نیس. من هم کارآگاه هستم و وظیفهی پیدا کردن اون چیز کوفتی رو بعهده دارم خانم عزیز!
کوسه یه چرخی دور خودش زد و گفت: اِوا چه جالب! منم کوسهی باغبان هستم. توی آکواریوم به کاشت جلبک و مرجان دریایی مشغولم و از این راه زندگیمو می گذرونم. حالا راستی راستی دنبال یه چیزی هستین برای کله ی این آقا؟
مرد گفت: بله. یه کسی موهای نازنینمو برداشته و منو ناراحت کرده.
کارآگاه گفت: البته ما رو هم ناراحت کرده. هم از کار افتادیم هم از نهار.
و دستیار اضافه کرد: و هم از سیب زمینی ها.
کوسه گفت: آخی، حالا چی می شه؟
کارآگاه گفت: هیچی، اگه شما اتفاقی موهای این آقا رو برداشتی بیار بده بهش قول می دم بازداشتت نکنم چون تو بازداشتگاه آکواریوم نداریم!
کوسه که از حرف کارآگاه همزمان جا خورده بود و خندهش گرفته بود دوباره یه چرخی زیر آب زد و گفت: چی؟ من خودم هر روز کلی کلاهگیس دریایی و تاج جلبکی درست میکنم و به مشتریا میفروشم. نیازی به موهای ژولیپولی این آقا ندارم اصن. ولی صبر کنین. من می تونم مشکلتونو حل کنم. تو بساط امروزم فقط یه کلاهگیس درجه یک مونده که اونم تقدیم این آقا میکنم تا لبخند بزنه و خوشگل شه و از این ببعد مشتری خودمون شه.
کوسه یه چرخی تو آب زد و ناپدید شد. کارآگاه شکمشو دست می کشید و دستیارش سرش رو. مرد هم دستاشو به هم می مالید و خوشحال بود که بالاخره داره صاحب یه کلاهگیس نو میشه. هرکی تو فکرهای خودش غرق شده بود که کوسه دوباره از بالا یه سوت زد و گفت: ایناهاش.
تا اومدن به بالا نگاه کنن کلاه گیس دریایی رو که مثل سبزهی هفتسینی از جلبک بود پرت کرد رو سر مرد بیمو و آب از سر و کلهی مرد میریخت تو صورت و لباسش. جلبکها تو هوا پیچ و تاب میخوردن و از اینکه یه خونه ی جدید دارن خوشحال بودن.
دستیار کارآگاه از خنده روی زمین ولو شده بود و کارآگاه هم زیر زیرکی میخندید. مرد درمانده سرجاش ایستاده بود و به اون دو نفر نگاه می کرد و تا میومد سرشو بالا بگیره و کوسه رو ببینه آب بیشتری از رو جلبکا میریخت توچشماش. کلاه گیس دریایی رو از رو سرش برداشت و دندوناش رو رو هم فشرد و انداختش رو سر دستیار کارآگاه. دستیار کارآگاه هم انقد خندید که کلاهگیس دریایی از رو سرش افتاد. کوسه مجددا چرخی زد و حس کرد که مرد بی مو از کلاهگیس جدیدش چندان خوشش نیومده چون سه نفری بی خدافظی اونجا رو ترک کردن.
قسمت ششم
سه مرد با ناامیدی به سمت طبقهی بعدی راه افتادند. کم کم داشتند خسته میشدند و از پیدا کردن کلاهگیس ناامید. به طبقه بعد که رسیدند به دری فلزی برخوردند که رویش نوشته شده بود: «باشگاه زورداران مودار». هرچیزی که ربطی حتی کوچک به مو داشت باید بررسی میشد و این قابل چشمپوشی نبود. بنابراین مرد بی مو جلو رفت و با خستگی در زد. دوبار کلون در را به صدا درآورد تا در با قیژ قیژ زیادی باز شد و صدا آمد که: «داداشیا بیاین تو».
سه مرد راه افتادند و بعد از آنکه یک در شیشه ای را رد کردند به یک باشگاه بزرگ بدنسازی جنگلی رسیدند. بیشتر وزنه ها از نارگیل و آناناس و دستههای موز ساخته شده بود، کُنده ها به جای میله به کار رفته بود و دور تا دور آدم ها و حیواناتی بودند که ورزش می کردند. سنجاب بارفیکس می رفت، دختر جوانی دراز و نشست می رفت، کوآلا خسته خسته رکاب می زد و پیرمردی دمبل های نارگیلی می زد.
سه مرد محو تماشای این صحنه شده بودند که از پشت یکی از دستگاهها گوریل عظیم الجثه ای به سمتشان آمد. دستش رو به طور مشت به نوبت سمت هر سه نفر گرفت و خواست به این طریق آنها هم مشتشان را به مشت او بزنند و این گونه دست دهند. گفت: داداشیا خوش اومدین! بنده گوریلیِ مربی هستم. اومدین ورزشو شروع کنین ها؟ خیلی خوش اومدین. من همیشه میگم هیچوقت دیر نیس. زود باشین لباساتونو عوض کنین بیاین تو میدون. یالا دیگه بجنبین!
کارآگاه که از اصرار و عجله گوریل یکه خورده بود گفت: وایسا ببینم پهلوان. درسته خیلی باشگاه قشنگی داری، درسته خیلی پر زور و بلایی، درسته دلم می خواد همه اون موز و آناناسا رو هُلُفی بکنم تو دهنم و بعد زیر سایه اون درخت نخل تا عصر چرت بزنم، ولی امروز متاسفانه برا ورزش وقتی نداریم. امروز اومدیم دنبال موهای این بابا بگردیم. و بعد با دست مرد بیمو رو نشان داد.
گوریل نگاهی به مرد بیمو کرد و گفت: «داداشی چی به سر موهات آوردی؟ کی این کارو با تو کرده؟ نبینم غمتو!!» و بعد زد زیر گریه.
مرد که از این همه ابراز احساسات دستپاچه شده بود، از اونجا که گوریل خیلی خیلی بزرگ بود یه دست گوریل رو جای خود گوریل بغل کرد و گفت: چیزی نشده آقای عزیز. خودتو ناراحت نکن. کلاهگیسمو دزدیدن امروز.
گوریل که این حرفو شنید دستشو از بغل مرد درآورد و گفت: چی؟ جدی میگی؟ ینی اصن مو نداشتی؟ باورم نمیشه تا این حد!!! من چقد هر روز به این بچهها میگم که مواظب باشن موهاشون نریزه واسه همینه ها. وایسا ببینم ریفیق! یه نیگا به این جمعیت بنداز. خوب زیر نظر بگیرشون. د یالا!
مرد بی مو سرش رو چرخوند و خوب آدما و حیوونای تو باشگاه رو زیر نظر گرفت و گفت: خب، دیدم.
گوریل: خب چی می بینی تو همشون؟ چه چیزی تو همشون مشترکه؟
همشون دارن ورزش می کنن.
نه، یه چیزی بیشتر از این حرفا!
!همشون قوی و چالاکن
!د نه د
یهو دستیار پرید میون حرف گوریلی مربی و مرد بی مو و گفت: آهاااا، همشون مو دارن. بر خلاف این بابا!
گوریل دوباره مشتشو گرفت سمت دستیار و خواست که مشتشو بزنه به مشتش: ایول داری رفیق. کاملا درست گفتی! واسه همین دوای این بابا رفیقتونم پیش خودمه.
کارآگاه با حرص گفت: نکنه با پوست موز میخوای براش کلاهگیس درست کنی هان؟؟ اگه اینه که بدم بازداشتت کنن. دورهت گذشته مربی!
گوریل که از حرف کارآگاه همزمان تعجب کرده بود و خندهش گرفته بود گفت: نه داداش اینجوریام نیس. شوما که سواد داری ها؟ اسم باشگاه رو خوندی دیگه! چی نوشته بود؟
دستیار دوباره پرید وسط صحبت و گفت: «رو داران مودار»!
گوریل انگار که بهش برخورده باشه گفت: نه داداشم، مث که اکابر هم نرفتیا. اسم باشگاه ما «زورداران موداره.»
مرد بی مو گفت: خب این ینی چی؟
گوریل ادامه داد: ینی اینکه تو این باشگاه هرکی میاد اول کچله. اصن شرط پذیرش ما اینه. بعد ما بهش یاد میدیم هی زور بزنه و هی زور بزنه تا موهاش زوری در بیاد. الان شوما همه این رفقا رو نیگا کن. یکی از یکی فُکُلیتر. فکر کردی از اول اینطور بودن؟ نه داداشم. شما شیش ماه میای پیش خودم تمرین اونوقت میبینی که همه این سفیدیهای کلهت شروع میکنه به جوونه زدن عین شالیزارهای لاهیجان. اونوقته که دیگه مشتری مخصوص خودمون می شی!
کارآگاه که شاکی شده بود گفت: ای داد! این بابا میگه کلاهگیسش گم شده تو میگی شیش ماه بیاد پیش تو نارگیل بالا پائین بندازه تا کلهش جوونه بزنه؟ اگه اونقد وقت داشت که ما رو از ظهر از کار و نهار نمینداخت!!
بعد رو کرد به مرد بیمو و دستیارش و گفت: یالا راه بیفتین.
سپس رو به گوریلی مربی کرد و گفت: مربی! اگه یه روز خواستی اینجا رو آبمیوهفروشی بکنی یه زنگ بزن خودم مشتری ثابتت میشم!
اینو گفت و هر سه نفر زدن بیرون!
قسمت هفتم
کسی ساکن طبقه ی بعدی نبود و مجبور شدن یه طبقه دیگه هم برن بالاتر تا رسیدن به یه در شیشه ای که اونور در یه آبی آسمونی بود و کلی بخار آب و مه. دستیار ذوق زده گفت: واااای چه قشنگه. تو این خونه با این سلیقه حتمن یه فرد مهربونی هست که کمکمون کنه. اینو گفت و در خونه رو تق تق تق به صدا درآورد.
از پشت در میزان بخار و مه و دود بیشتر شد تا اینکه از بالاش سه تا ابر سفید کوچولو ظاهر شدن. می خندیدن و دور هم می چرخیدن. با لپای قرمز و خندون. یکم که خوب جست و خیز کردن سه تایی شروع کردن به خوندن:
سلام سلام ما ابریم
ابرکای قشنگیم
می خندیم و می خونیم
قدر همو می دونیم
خوش اومدین خونمون
بگین چی شده آقایون
دستیار که چند برابر ذوق کرده بود گفت:
وووای چه رویایی! مث پشمک می مونن!
و بعد که از شعر ابرکا یه شوق اومده بود نتونست هیجانشو کنترل کنه و ادامه داد:
این آقا رو می بینین؟
که وایساده همین جا
سر ما رم کچل کرد
با غفلت نابجا
وقتی که مشغول بوده
دور و بر این خونه
کلاه موئیشو می دزده
یه دزدی ناشیونه
از ظهر شدیم اسیرش
در پی یک کپه مو
حالا رسیدیم به اینجا
لطفا بگین موهاش کو!
ابرکا با حیرت همو نگاه کردن ولی همچنان خندیدن. دوتای کناری هماهنگ با هم بالا پایین می رفتن و ابرک وسطی هم دور خودش میچرخید. بعد اینکه یکم شیطونیهاشون تموم شد همصدا ادامه دادن:
چه اتفاق تلخی
پیش اومده براتون
دوس نداریم ببینیم
غصه ها و غماتون
ما ابرکای شاعر
دلهایی نازک داریم
هرجا که مشکل باشه
همراه و پایهکاریم
بعد دور هم حلقه زدن. لپای ابریشون رو چسبوندن به هم و یه حلقه تشکیل دادن. یکم با هم پچپچ کردن و بعد هر سه تاشون یه چرخی تو هوا زدن و هرکدوم رفتن نشستن رو سر یکی از اون سه نفر. بعد دوباره هم صدا و بلند با هم ادامه دادن:
دورهمی سهتایی
با همدیگه دست تو دست
رو سراتون نشستیم
زدیم به غصه رودست
اینجوری خیلی شیکه
کلههاتون سفیده
موهای ابری دارین
اینقد خوشتیپ کی دیده؟
همیشه باهاتونیم
تو مهمونی سر کار
رو کلهتون میشینیم
نیستیم یه لحظه بیکار
شعر میخونیم براتون
همیشه و همهجا
خوشحال و شاد و گردیم
بانمک و دلربا
کارآگاه که حتی پیشبینی نمیکرد ابرها چنین کاری بکنند با حالت چندشی دست برد سمت سرش و ابرک روی سرش رو با عصبانیت کیش کرد. بعد گفت: فقط همینو کم دارم شما سه تا هم هی دم گوش من آواز بخونین. کم از دست این دستیار خنگم میکشم. حالا باید شعرای شاد و شنگول شما رم تحمل کنم!! بعد دندوناشو عصبانی روی هم فشرد.
سه تا ابرک از روی کلهها بلند شده بودن و چون خیلی ناراحت شده بودن و غصهشون گرفته بود شروع کردن به خاکستری شدن. هی پررنگ و پررنگتر شدن تا شروع کردن به گریه کردن و هرکدومشون رو سر یکی از اون سه نفر انقدر باریدن و دنبالشون رفتن تا اون سه نفر با عجله فرار کردن و به طبقه بالاتر فرار کردن و چپیدن تو یه خونه ای که درش باز بود و درو محکم قبل اینکه ابرکا بهشون برسن بستن.
قسمت آخر
داشتن نفسنفس میزدن که از پشت پرده یه فیل نعنائیرنگ ظاهر شد. به این سه مهمان ناخوانده نزدیک شد و با چوبش اشاره ای به هر سه نفر کرد و گفت: آقایون محترم، حضار گرامی! میومدین تو تورو خدا! دم در بد بود!!
مرد بیمو که هول شده بود گفت: سلام خانم فیل محترم!
فیل نعنائی تو حرفش پرید و گفت: فیلیِ شعبدهباز هستم!
مرد بیمو ادامه داد: بله سر کار خانم فیلی شعبدهباز! عرض میکردم خدمتتون که ما از دو سه ساعت پیش دنبال یه کلاه گیسیم که از منِ بدبخت سرقت شده! تا الان هم هرچی گشتیم پیداش نکردیم. الان هم از دست سه تا ابرِ بارونی پناه آوردیم به اینجا.
فیلی شعبده باز که حس میکرد مرد هم غمگینه هم تا یه حدودی خل و چله رو کرد به کارآگاه و گفت: مشکل شما چیه قربان؟
کارآگاه نشان مخصوصشو نشون داد و گفت: من کارآگاه هستم. خیر سرم دارم به این آقا کمک میکنم که کلاهگیسشو پیدا کنه و تا الان هیچ توفیقی نداشتم. اینجا هم که انگار آخرین طبقهی این خونهس و ما حدسمون اینه که کلاهگیس باید بالاخره همینجا تو این خونه باشه.
فیلی شعبدهباز یه نگاهی به مرد وارفته کرد و گفت: ینی الان مشکل شما اینه که این آقای جنتلمن مو نداره و با بقیه شکلش فرق داره هان؟
دستیار کارآگاه پیشدستانه گفت: ای آره بفهمی نفهمی مشکل همینه!
فیلی گفت: پس ینی این آقای محترم الان میخواد شکل شما بشه هان؟ درست میفهمم؟
کارآگاه که داشت حوصلهش سر میرفت گفت: آره خانم جان. همینه مشکل.
فیلی درنگی کرد و گفت: الان درستش میکنم. زیر لب یه وردی خوند و یه چرخ دور خوش زد و با چوبش به سمت هر سه نفر اشاره کرد. بعد گفت: هاها! مشکلتونو حل کردم. موهای هر سهتاتون رو برداشتم. از دم کچل. چقدرم خوشتیپ و جنتلمن شدین. به به. عالیه!
بعد برای خودش تندی دست زد و رو یه پاش چرخید.
کارآگاه و دستیارش با حیرت رو سر خودشون دست کشیدن و وقتی دیدن کچل شدن همزمان با هم گفتن: وااای نه، خدااای من!
کارآگاه برافروخته گفت: این چه کاری بود کردی خانوم جون؟ ما گفتیم کله اینو مودار کنی نه اینکه کله ی ما دو تا رو بتراشی!! یالا موهامونو برگردون ببینم!
فیلی تند تند پلک زد و از خجالت نمیدونست چیکار بکنه. سرشو انداخت پائین و گفت: آخه من فقط تا اینجاشو بلد بودم. بلدم کچل کنم ولی بلد نیستم مو دربیارم که. بعد دوباره چوبشو به سمت اونا زد و موهای اون دو نفر سرجاش برگشت و گفت: بفرما اینم موهای قبلیتون.
و بعد با دلخوری ادامه داد: ببخشین آقایون محترم! کار دیگه ای از من ساختهس؟
کارآگاه رو کرد به دو نفر دیگه و گفت: من که دیگه طاقت ندارم. دارم از گشنگی میمیرم. اول باید حتما یه چیزی بخورم. کاش اون رستوران لعنتی ریشوها میذاشت ما یه دلی از عزا دربیاریم.
فیلی شعبدهباز گفت: رستوران ریشوها؟ همون که طبقه ی اوله؟
دستیار کارآگاه گفت: آره خودشه. کاش میشد برای یه ساعت هم که شده ریش داشته باشیم ولی حیف که به این زودی درنمیاد.
فیلی شعبده باز چرخی زد و زیر لب زمزمه ای کرد و باز چوبشو به سمت هر سه نفر گرفت. یهو هر سه نفر ریشدار شدن.
کارآگاه با خوشحالی دست کشید به ریشهاش و گفت: چطور این کارو کردی خانم محترم؟؟ فیلی شعبده باز با شادی گفت: استادم گفته بود باید وردو خیلی خوب حفظ کنم و درست بخونم و اگه اشتباهی غلط بخونم موها اشتباهی جای دیگه ای درمیاد. منم چون حافظه م خوب نیست وردو دوباره خوندم اما چون باز غلط بود موها جای کلهتون روی صورتتون درومد.
هر سه مرد با خوشحالی از فیلی شعبدهباز تشکر کردن و به سمت رستوران طبقه ی اول راه افتادن تا دلی از عزا در بیارن و بعد به جستجو ادامه بدن.
به رستوران که رسیدن در زدن و وقتی خانم گارسون جوان درو به روشون باز کرد و دید هر سه ریش دارن بهشون خوش آمد گفت و بدون سوال از جلوی در کنار رفت تا هر سه مرد وارد شدند و داشتن پشت یکی از میزها میشستن که یهو پای دستیار کارآگاه لیز خورد و برای اینکه نیفته دستشو گرفت به ریش مرد کوچولویی که هنوز تو رستوران مشغول غذا خوردن بود. در این لحظه به همراه دستیار کارآگاه ریش مرد کوچولو هم به زمین افتاد و چهره ی پسر کوچولویی که تو خیابون به کارآگاه خورده بود معلوم شد. کارآگاه که کلاه گیس رو بالاخره پیدا کرده بود اون رو به دست مرد داد و به پسر با تشر گفت: چرا این کلاه گیسو برداشتی هان؟ چرا؟ می دونی چقد ما رو معطل کردی بچه جون؟
پسر که سراسیمه و مضطرب شده بود سرشو انداخت پایین و گفت: خیلی معذرت می خوام کارآگاه. آخه وقتی شما گفتین ساعت به وقت گشنگیه یادم اومد که خیلی گشنمه و گفتم بیام یه چیزی بخورم و جلسه با آدم فضائیهای کاکتوسی رو همینجا برگزار کنم. اومدم اینجا در زدم ولی رام ندادن چون ریش نداشتم. برا همین اون کلاه گیسو برداشتم و میخواستم بعد خوردن نهارم بذارم سر جاش ولی چون آدم فضائیها هنوز تو راهن و نرسیدن یکم کارم طول کشید.
کارآگاه که درمونده به پسر نگاه می کرد آهی کشید و گفت: باشه چون خیلی گشنمه این بار رو گذشت می کنم ولی این دفعه اگه خودت یا اون فضائیهای کاکتوسی رو در حال دردسر آفرینی ببینم تبعیدتون می کنم به سیاره آدم فضائی های زنجبیلی تا حسابی از خجالتتون دربیان و باهاتون یه غذای تند بندری بسازن.
مرد بیمو کلاه گیس رو دوباره به بچه داد و چهارتایی شروع کردن به خوردن کوفته قلقلیا و سیب زمینی های سرخ شده و منتظر رسیدن آدم فضاییهای کاکتوسی شدن.