سطور زیر مجموعه نوشتههایی است که در طی سالها نوشتهام و تمرکز آنها بر روابط یک به یک عاطفی دو انسان است که میتواند در گسترهای از عشق تا نفرت در نوسان باشد.
دست به دامن خاطره میشوم. چشمانم را میبندم قبل از آنکه چشمانت را باز کنی. دنیا از امروز چشمهای تو آغاز نمیشود. آب دهانم را قورت میدهم، به عقب میروم، در ذهنم. تنم پیش توست اما. متمایل به تو. در جهان من شب است و پشت چشمهایم لامپ سوسو میزند. در من تنی است از تو باردار شده، قلبی است از تو در ضربان، آدمی است خوابیده میان اتوبان. در کشاکش آن روزها که بودی و این روزها که میروی. من این میز میان ما را از تو باردارم، این منِ اینورِ مرز را، آن توی آنور حصار را. من این میز را باردارم از تو، باریدهام از تو پاییزیترین صبحهای آخر هفته را. من این میز را بالا آوردهام، نشاندهام میانمان تا بحرانی به بحرانهای خاورمیانه اضافه کنم. تا تو پلک نزنی و من از امروزت به دیروزت فرار کنم.
میان ما میزی است. میان ما تیزی یک خاطره است که هر شب روی بندهای تخت پهنم میکند، خیسم میکند از حرفهایی که چشمهایت آبستن بود.
چشمهایم را باز میکنم روی چایی، روی عطری که از موهایت در هواست، روی دستهایت روی لیوان. چشمهایت روی میز است. حتما حرفهایی برای گفتن دارید.
21.10.2023
کبریت میکشم زیر توتون اندوهگین این سیگار. شراره میشود هر تار مویی که به درخت آویخته بودی تا در خیال تابستانی که گلابیها درخت را فانوس میشوند، بر شاخههای آن تاب بخوری. پک میزنم این جان آتش گرفته را، این رگهای نازک در فروپاشی را. هر نفس، هر دم، محکمهای میشود بدون شاکی، بدون قاضی، در سکوت، در سراشیبی. در من به رقص میافتد دود، به نبض میافتد قلب، به شعر میافتد مَرد. در من درختی است تکیده، پوک، که لانهی دارکوب میشود و بر دار میکوبد سخت، آخرین میخهای تابوتش را. پک میزنم و سیگار را تنفس مصنوعی میدهم، دهان به دهان، واژه به واژه، نگاه به نگاه. در سرم سیگار محزونی است در باران، که آخرین کبریتش نم کشیده است و در تدارک سقوطی است محتمل در تهماندهی چای. در من یک چای کیسهای است در دور ریز، که زود رنگ داد و رنگ باخت و سرد شد و از دهن افتاد.
25.04.2023
زنبور شدهام. هاچ زنبور عسل شدهام که هاج و واج لمیدن گل در آغوش چمن را تماشا میکنم. چمن شدهام، علف شدهام در ریههای کسی که از آخرین روزهای خوبش بطری آبجویی مانده در دستش و چشمهای بیفردایی. فردایی شدهام که نیامد و یک آرزو را صبح تا شب بالا آورد. آرزو شدهام لخت خوابیده در بغل کسی که حواسش نیست به آرزوی لمیده در بغلش. بغل شده ام خالی، بی طرفدار، و وا مانده. جا مانده از تمام کمرهایی که ریل قطار شدند و صورتی که تار شد و چشمی که خیس روی زنبورک قلبش اشک میریخت تا دوباره پرواز کند.
05.05.2022
بیرون برف می بارد. خسته ام. صبح است و خستهام. حال هیچ چیز را ندارم. تن خیابان را برفِ شبانه نوازش کرده است. برف بی رمق اما سفیدیاست. فروخورده خودم را از روی تخت میسرانم و روی تخت مینشینم. صبحانه؟ نه مرسی. سر کار؟ نه مرسی. این برف بشدت غمانگیز است، بشدت ساکت. پالتو ام را میپوشم. حال نان تستها و کرهبادام زمینیام را ندارم. از خانه میزنم بیرون. سلانه سلانه و لش. انگار که همه چی به تخم همهکس باشد. جایی ندارم. نه در دل کسی، نه کنار کسی. بیاختیار تا سر خیابان میروم و رد قدمهایم روی برف را نگاه میکنم. خرت خرتِ چکمه هایم روی تن برف نقش ریلهای قطار را نقاشی میکنند. خنکی بیتفاوتی را نفس میکشم. مثل این است که برف آمده باشد و خواب مانده باشی و حالا بخواهد در بیداریات هم تماشایت کند. میرسم به کافهی سر خیابان، همه سر کارند و من هم… صندلی کنار پنجره خالی است. آنجا که همیشه مینشینم و از روی بیکاری عابرها را با حسرت تماشا میکنم. زنگ میزنم به نیما. مثل همیشه. اوست که همیشه پایه است. تازه ماشینش را پارک کرده که برود سر کار. تا پیشنهادم را میشنود دوباره ماشین را روشن میکند: « دادا ده دقیقه دیگه پیشتم». در مبل فرو میروم و به سفیدی پوست دختر پیشخدمت نگاه میکنم و با برف مقایسهاش میکنم. برف برنده است اما دختر لپهایش نارنجی میشود و این چیزی است که این زمستان کم دارد. بدون حرفی دستم را روی آمریکانو میگذارم و بعد نگاهش میکنم تا مطمئن شوم که قدر نارنجی گونههایش را می داند. میرود. نیما میرسد. من را بلد است. مشتش را به مشتم میزند و چشمهایش برق میزنند. مثل همیشه. در نگاهش خاطری آسودهست از اینکه او را از این روز ملالتبار برای کار کردن نجات دادهام. میتوانم رویش حساب کنم. سیگاری میگیراند و سیگار من را روشن می کند. در چشم هایش شوق است، از برف، از کافهی خلوت، از من. اما میداند که حرف همهچیز را خراب میکند. پنجره را کمی باز می کند و با چشمهایش مرا میخواند. دختر کافهچی می آید و آمریکانوام را با کوکی و شکلاتی جلویم میگذارد. نیما قهوه میخواهد. یک قهوه که به این برف بیاید. دختر از خودمان است و نگاهمان را بلد است. میرود. نیما پک عمیقتری میزند و چشمانش را میبندد. به برف نگاه میکنم و به مردی که خرت خرت جای قدمهایش را روی برفی میگذارد که کسی یادش نمیماند.
10.03.2022
قرار بود که تابستان را با هم آب شویم، با هم عرق کنیم از گرما و با هم شُره شویم اسکوپهای بستنی شاتوتی را. قرار بود که وقتی میخندیم در چشم هم برق بزنیم و اگر اشکمان لغزید دلمان نلرزد. قرار بود که قایق شویم آبگیرِ اشکهای دلواپسی را. قرار بود قلاب که گرفتیم، زیر هم را خالی نکنیم. قرار بود یادمان برود تنهایی خندیدن را، وقتی که در غیاب هم حفرهای در قلب عمیق میشود. قرار بود پاییز که رسید، مهر که شد، روی برگها دراز بکشیم و نارنگی سبز توی کیف مدرسه را بو بکشیم. قرار بود آخر قرارهای یواشکی، وقتی که برمیگشتیم تا آخرین پلهی ایستگاه قطار، چشممان از اشک برق نزند. قرار بود دلخوش باشیم به بودن هم حتی با وساطت میلهی اتوبوس که بین ما فاصله انداخته بود. تو آنور میله و من اینور میله. ما چسبیده به هم. قرار بود بستنی خوشمزهتر از پیتزا باشد، قرار بود لپهای یخکردهی زمستانی مهمتر از لبهای گرم بسته باشد.
قرار نبود که این فنجان روزی ده بار خودش را فال بگیرد. قرار نبود که توی آینه، تنهایی پیر شویم. قرار نبود که جیب شلوار جای جیب سینهی جلیقه را بگیرد. قرار نبود توی سینما، وسط فیلم، وقتی که گریهمان گرفت، جای دستها پاکت چیپس را محکمتر فشار دهیم. قرار نبود توی دود سیگار صورت هم را تصور کنیم. قرار نبود که سخت شویم، پیچیده شویم و دست آخر…
قرار بود که یادمان نرود، قرار بود بمانیم و رنج را با هم معنا کنیم.
قرار نبود که جا بزنیم و روی کمرهایمان ریل قطار جا بگذاریم…
29.07.2021
خودم را روی کاناپه انداختم. عرق کرده بودم و اعصابم خراب بود. زودتر از من رسیده بود و با تعجب اما در سکوت به من نگاه میکرد. هنوز سرم را بلند نکرده بودم که چشمهایش را ببینم، که اضطرابم را ببیند. منو را به سمتم هل داد و آرام گفت: “خوبی؟” خوبم؟ مشخصا نه! وضع مثل یک ویرانی بود وقتی که میفهمی چارپایهی زیر پاهایت همهی این سالها پایه نداشته است. مثل برخورد توپ بولینگ بود با یک صورت خندان و دندانهایی درخشان. خوب نبودم، نه. سیگاری گیراندم و سرم را بالا آوردم. آب دهانم را قورت دادم. با چشمهایش به عقب رفتم تا اولین روزی که در مترو وقت خداحافظی هی به عقب برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد تا گمم نکند. حالا اما یک جواب را روی لبهایش مز مزه میکرد: “دیگه اون حس وجود نداره، باور کن.” باور نمیکردم اما خب چارهای هم نبود. وقتی کسی قرار است خودش را نادیده بگیرد، دیگر تکلیف تو که روشن است.
فرو رفتم توی صندلی. چشم در چشمهایش پک عمیقی به سیگار زدم و انتظار داشتم از چشمهایم بفهمد و دنبال کلمه نباشد. میفهمید اما روی حرفش بود. دود را بیرون دادم و به صورتش نزدیک شدم. لبخندی روی لبم ماسید، مرداب شد. از نزدیک به چشمهایش زل زدم و بعد ازش فاصله گرفتم. خوبم؟ خوب نبودم اما حرفی هم نبود. یکی اینجا روبرویم نشسته که به گا رفتنم را در حد خوب نبودن پایین آورده است و تعجب کردن را تمرین میکند.
-آقا ببخشید! یک چای ساده با یک کیک ساده…
11.07.2021
از روی گردنت دربست گرفتهام. در را میبندم و در خود چپیده میشوم. در پالتوام. پهلو به پهلوی در. پیگیرت میشوم و خط گردن به شانهات را پیاده قدم میزنم. سُر میخورم و فرو میروم در گودال استخوانی شانهات. آبتنی میکنم در بقایای عطرت. بالا و پایین میکنم تا این عطر را شیشه کنم قطره قطره. اشک به اشک. گم می شوم در این عطری که نمیدانم از شکوفههای بهاری پشت پنجره است یا از حفرههای آتشفشانهای گداختهات. سرازیر میشوی در من در سکوت. لمیدهای و فقط دستهایت را پشت موهایت مییری و همین کافی است که فوران کنی، مذاب شوی خودم را در خودم، از تو. این برفی که بر کوهستان تنات نشسته فقط یک کوهنورد تنها میخواهد. که هراسی از گمشدن در پستی و بلندیهای اندامت نداشته باشد. که اگر ذهنش رفت خودش جا نماند از عطرت. مهیا باشد نه برای دیدن و چشیدنت؛ که برای زیستن در چهار فصل پیکرت. سودای بهار موهایت را داشته باشد و عطش چاکهای تابستانت. در برگریز بازوانت سیگاری بگیراند و در زمستان گونههایت دنبال هیچ راه برگشتی نباشد.
25.03.2021
داشتم اتوبان صیاد را رو به بالا میرفتم. هوا خاکستری زمستانی بود. سرد. و من، پشت فرمان، در حالی که باد گرم و مطبوع بخاری ماشین به دستهایم میخورد. تعدادی پرندهی گمنام که گروهی پرواز میکردند بر فراز اتوبان از چپ به راست پرواز کردند. یک آن تصور کردم چقدر دلم میخواهد پشت کوچههای سمت راست، یک دریای مه گرفتهی زمستانی باشد و این پرندههای سراسیمه هم مرغان دریایی پرهیاهو باشند. بعد به راست راهنما بزنم و بپیچم توی یکی از کوچهها. دویست متر برانم تا برسم به ساحل. ماشین را بزنم بغل، فلاسکم را دربیاورم. توی لیوانم چای بریزم و آمیختن بخارش به تودهی مه را نگاه کنم. داغ باشد. یک قلپ چای بنوشم و به دختر پسر جوانی چشم بدوزم که از هم برای بوسه آویختهاند. سیگاری بگیرانم و با هر دم قطرات ریز مه را با نیکوتین تو بدهم. به خودم و ماشینام فکر کنم و دختر و پسر همچنان در حال بوسیدن باشند. کرانه دریا با مه یکی شده باشد. تن به هم زده باشند. قلپ چایی را توی دهانم آرام مزه کنم و فرو دهم. سرد باشد. ضبط ماشین قمیشی بخواند:
“من برای تو میخونم هنوز از اینور دیوار، هر جای گریه که هستی خاطرههاتو نگه دار.”
توی صیاد هر جدول کنار اتوبان موج شکن مرتفعی باشد که اتوبان را دریا نبرد.
13.12.2020
قطره های یخ روی لیوان ویسکیام باش. برقص و بریز.
شفاف و پر تکرار.
من تمام بارهای این شهر را گشتهام. در تاریکی به چشمهای هر غریبهای چشم دوختهام.
تا یکبار تصادفی برق خندان چشمهایت میان جمعیت سو بزند.
تا یکبار برای همیشه در خط لپهایت سورتمهام را سوار شوم و چشمبسته به برف گردنات بزنم.
03.12.2020
جلوی پیشخوان یک بار تاریک در کُلن نشسته ام. تاریک و گیج، وارفته در مزهی جینتونیک و صدای موزیک جَز از انتهای بار. یک بند سه نفره ترکیبی از پیانو، کنتراباس، و ساکسوفون. یک موزیک روی ریتم ثابت و تکرار شونده با ضربآهنگ کنتراباس و رنگآمیزی ساکسوفون. موزیک هیاهو نمیکند. باوقار است و شیک. خواننده ای ندارد. خود روایتگر تنهایی و تصادم آدم با گیلاس مشروبش است. سردی و تلخی جین تونیک را در دهانم مزمزه میکنم. طعم لیموی تازه پیچیده در تلخی الکل و خنکای تونیک. با خودم فکر می کنم، در احساسم دقیق میشوم. روی ضربه های منظم کنتراباس فکر میکنم. روی سیمهای کنتراباس بی تعادل جلو و عقب می روم. بین خطوط کنتراباس پایین و بالا میروم. از دور به نوازندهی زن کنتراباس نگاه میکنم. در خودش نیست. از تناش درآمده و در دستانش پرنده شده ردیف روی نت های ثابت پرتکرار. نور سوسو می زند و چشمانم برق میزند از خیسی احساس در رگهایم. یخ را روی زبانم می چرخانم و تلخ قورتش میدهم. من هستم، یک بار، پسرِ پشت پیشخوان، و آدمهایی که نمیشناسم. تنها هستم و به این فکر میکنم که بیرون از اینجا روی سنگفرشهای کوچه های اطراف سرم چه نامنظم به دَوَران خواهد افتاد. در دود گیج می خورم اما گیج شدن هم بدون موزیک و فاصلههای منظم ملال آور است.
20.10.2020
دلم یک کافه می خواهد مثل توی عکس. درون یک خیابان خلوت و تنگ که هم ماشین رد می شود و هم آدم. یک صبح پاییزی است مثلا. اوایل آبان یا اواخر اکتبر. خانه ام نزدیک کافه است و نیم ساعتی است که بیدار شده ام. آدم قهوه خوری هم نیستم. اما امروز کونم نمیگیرد چایی درست کنم و مثل هر روز پای اخبار بی بی سی نان تست شده ام را گاز بزنم و با چشمان خالی از هیجان به مانیتور نگاه کنم. پالتو ام را می پوشم، کلاه ام را میگذارم، دستانم را توی جیب ام میکنم و پله های چوبی خانه را پایین می آیم و میزنم بیرون. شب تا سر صبح باران زده است. باران باشخصیت پاییزی که جدا از خیسی بوی مخصوص خودش را دارد. روی زمین برگ های نارنجی و زرد و قرمز بطور پراکنده ریخته اند. تا کافه راهی نیست. هوا خنک است و نفس اش می کشم. طوری که مغزم را خنک کند و صورتم یخ کند. میخواهم بوی آن را به ذهن بسپارم. رنگ و وقار این هوای پیچیده در خنکی ملس این صبح باران زده ی پاییزی را باید در سلول هایم ذخیره کنم. به کافه می رسم. در شیشه ای را هل می دهم و می چپم روی مبل تکی کنار پنجره. دخترک کافه چی سفارشم را میگیرد. یک تکه کیک شکلاتی و یک قهوه ی آمریکایی. آدم قهوه خوری نیستم اما این موقعیت جای این لوس بازیها نیست. دخترک پنجره ها را باز کرده تا خنکی بیرونِ در حالا درونم پرسه بزند. سیگاری میگیرانم. سیگاری گرم در خنکای این صبح پاییزیِ خونسرد. پک میزنم و تمام پاییز را کام میگیرم. نفسم را بیرون می دهم. هنوز خنک است.
نیما امروز سر کار نرفته است. او هم کونش نگرفته که امروز در این وضعیت بینابینی بشاشد توی روزش و تا تاریکی غروب کلی کد بنویسد. زنگ میزند و خودش را میرساند به من. سیگارش را روشن میکنم. چشمانش قرمز شده. سبز بود تا دیشب اما پاییزی شده حالا. کاپشن چرمی پوشیده. اسپرسو سفارش می دهد و کیک گیلاس. میخوریم و خیلی با هم حرف نمیزنیم. میگذاریم که این خیسی خاطرآسودهی صبح پاییز در سکوت ما را نوازش کند. نیما اهل حرف زدن است اما امروز کونش را ندارد. وقتی مست می کند چشم هایش قرمز می شود. امروز مست نیست. دیشب خراب خوابیده و صبح ویرانه بوده و حالا رو به روی من است. پک می زند و کیک گیلاس اش را می خورد. از لای پنجره نسیم خیس سر به زیری خودش را آرام به صورت ما می کشد. روی مبل ها وا رفته ایم. کونش را نداریم تکان بخوریم. با دهانی گرم از قهوه و صورتی سرد از پاییز به خواب می رویم.
01.09.2020
لم دادم روی نیمکت چوبی. پاها را از هم باز کردم و خودم را سُراندم به پایین. در یقه ی پُلیورم فرو رفتم. به چشم هایش چشم دوختم. تپهی بارانزده بود. تپهی سبز بارانزده. خیس و نمگرفته. چشم بستم به دوردست. به آنجا که چشمهای کسی زیر بارش بیوقفهی ابری ملایم بود. هوا نه سرد بود و نه گرم. هوا پاییز بود. خنک بود و چشم ها پنجره بود به برگ های نارنجی درخت وسط باغ. دماغم را توی یقهام کرده بودم. چشمهایش استخر بود و من سردم بود از چاییدن یک نگاه. چایی میریختم فنجان چشمهایش را. اینقدر تاحالا رک نبوده ام اما چشمهایش آسمانی بود که نقاش آبیاش را تمام شده بود. بیاعصاب شده بود. خاکستری را ریخته بود توی ته ماندهی آبی و هی خط کشیده بود. هی نرم شده بود و دوباره به خودش سخت گرفته بود.
آبی گم شده ای بود. آبی خرابی بود.
چاییده و باریده به تپه ی نمزده ی دوردست نگاه میکردم که سبز بود اما خیس بود و چشم هایش.
02.11.2019
گفتم این الکل ها که قلپ قلپ از لبانت کبریت می شود می سوزد جنگلم را حاصل کدام شب وادادگی است که هنوز در بارانام زبانه می کشد؟ که شراب بود نگاهت و سراب بود امیدم. در رخوت کدام نگاه، کدام قلپ، شُل شدی و چشم هایت را پشت در اتاق گذاشتی؟ همه لب بودی و عطش و تن و بوسه، وا نهاده خودت را، تمامت را، تن ات را در آغوشی پس خورده از پیادهراهِ گردن ات. که من نبودم آنکه از تو بالا میرفتم و پایین می شدم در خطوط دَرهمِ تن ات. باغ شده بودی شکوفه می کردی شب طولانی را و زمان کش می آمد در پیچاپیچ کشاله هایت. درخت شده بودی و من پرنده. رنگ شده بودم بر بوم موهایت. نارنجی پررنگ. هَدَر شده بودم از خودم در آن شب، اگر بی تو.
حادثه همیشه یکبار اتفاق می افتد اما اثرش یک عمر هر شب.
23.09.2019
این شبی که در من سقوط می کند صبح اش را از خنده ی لیمویی تو ریخته به دیوارهای اتاقت وام گرفته است. در من اما جشن سال نوست بی درخت، بی چراغانی، که فانوس شده ای امتداد رودخانه را سراسر.
31.03.2019
ایستاده بودی زیر باران با لیوان قهوه ات و تنت بارانی سفید کوتاهی که کمرش را سفت بسته بودی. باران فرو می ریخت و سقوط می کرد تا برسد به کفش های مشکی ات ایستاده بر جاده ی گل آلود. پشت پاهایت کارت پستالی در سقوط با صورت. باران میریخت و در قهوه ات تلخ خودکشی می کرد. باران می آمد و آب می رفتم پشت پنجره. شره می کردم و کش می آمدم آخرین نگاه لخت ات را. لخته می شدم خاطره ای را پشت پلک های نفرِ تکیه داده به در.
15.03.2019
وایسا عجله نکن. صابون بودی و میمالیدمت و کف می کردی و حباب می شدم آرزوهایم را. شتاب میگرفتی بی وزن می شدی در سنگینی این اتمسفر دو نفره. چتر می شدم تگرگ این همه حباب که از خود می تراویدی و بر من روانه می شدی، روان میشدی لیز می خوردی و سُر می شدی یک موشک ناامیدی را. یک آویخته ی خستگی را. لوبریکنت شده ای به خودت فرو. به خودت بیا و از من درآی و بر من درآی. آااای که نمی فهمی و کیش می دهم و مات نگاه می کنی و راه برگشتی نیست. دست به چمدان حرکت است.
15.03.2019
کشیدمش کنار. صندلی رو کشیدم عقب. آروم هلش دادم رو صندلی. خودمم نشستم رو صندلی روبرویی. دلزده نگاش کردم. از انگشتاش تا چشاش رو با نگاه آروم ورانداز کردم. به من نگاه میکرد. خنثی و بی تفاوت. سرد و ملال آور. سیگارو هل دادم سمتش و فندکو برداشتم. فوت کردم تو صورتش و مشتاقانه صبر کردم تا پلک بزنه. پلک که زد امونش ندادم. مثل یه نگهبان شب که یه لحظه غفلت کنه و طرف پاشو از مرز بذاره اونور. بهش گفتم: “تو واقعا چه آدمی هستی؟ لذت میبری از این وضعیت؟ از اینکه میرینی تو اعصاب خودت و من؟” تو سکوت نگام کرد. ادامه دار. داشت دنبال یه حسی می گشت که من توش بیدار می کردم اما پیداش نمی کرد. یاد گرفته بود احساسشو وارد ماجرا نکنه که یه روزی یه عوضی دیگه درش نماله. بی تفاوت رو صندلی خودشو عقب کشیده بود. خم شدم به سمتش. چشام تو چشاش، پنج سانتی صورتش متوقف شدم. گفتم: “ببین الاغ، باید چیکار می کردم دیگه که توی لعنتی ته اون چشات اندکی حس پیدا شه؟ واقعا گاوی و من نمیدونم چرا” خودشو کشید عقب و لم داد گوشه صندلی. یه پک عمیق زد و چشاشو تیز کرد. گفت: “سوال نداره. اگه قراره کسی چیزی بگه خودش میگه. باقیش حرف مفته” سیگارشو تو زیر سیگاری با خشم له کرد. گفتم: “تو سوالی نداری چون واست مهم نیست کسی غیر خودت وجود داره یا نه. چون یه حرومزاده ی بی تفاوتی”. کیفشو برداشت. چشاشو از رو زیر سبگاری آورد بالا رو چشام. گفت: “من سوالی ندارم. جوابی هم ندارم. از صفر انتظار صفر داشته باش”
زد به چاک.
24.01.2019
دلتنگی و ساخت خاطره رابطه مستقیمی با فاصله دارد. آنجا که در وسط حیاط کنار حوض زیر قطره های باران جای گرفته ای در مرکز میدانی. در محاصره تن ات و در تنگنای محیط. صحنه خنثی است، عرصه خالی است، و قصه از زاویه شرر سیگار روایت می شود با آنفُکوسی از دو لب در پس زمینه
.
دوربین عقب می رود تا برسد به کوچه، به شهر، به دوردست. زمان می خورد و زمان می خری. بر میگردی به پشت سر. این متن را که نمی توانی جمع کنی. لنز واید می شود و همزمان تصویر بسته ی چشمانت میان تخت تار می شود.
09.01.2019
من در ذهن کسی زندگی می کنم. در یک گوشه متروک آن. جدا افتاده از هیجان ها، رها شده توی یک فضای بی شکلِ خاکستری. من فرم ندارم. لحظه ای ابری از اندوه ام و ثانیه ای آتش شهوتی سرکش.
من توی ذهن کسی توی حمام شیشه ای ام گاهی. قطره قطره آب در حصاری از بخار و تنم که کش می آید شیشه را، دلم که ضعف می رود فاصله را.
من خمیر پیتزا هستم. بی پنیر، بی دلیل. در تنوره ای از عصیان، در کچاپ، تعلیق.
شب ها دشک می شوم پتو می کشم خود را پنبه میزنم هیچ ام را، محکم میزنم کبووود.
نبود.
27.12.2018
تن ما دو خیابان بود. رفت و برگشت. در کنار هم. که نه چفت می شد و نه بر هم می ماسید.
تن ما دو خیابان بود؛
لگدکوب عابران، زیرخواب ماشین ها.
تن ما دو خیابان بود که می رفت بر هم و رد می شد از هم و می پیچید به هم.
تن ما دو خیابان ساکت بود. لب به لب از لبه ی جدول بالا می آوردیم روی هم؛ همه ی لب های هول هولکی را.
تن ما دوخیابان بود که له شده بود، کتک خورده بود باتومِ ضد شورش را زیر پوتین های تف مالی شده. تفنگ را تف زدیم و لیسیدیم و به هم فرو کردیم در تاریکی.
تن ما دوخیابان متروک بود که به زیر کشیدیم هم را و زیرگذر شدیم در هم، در دُور، به بن بست.
25.12.2018
درون این مکعب می نشینم. راوی روایتم می کند. برای او جالب است کتاب را کجای مکعب در بغل می گیرم، با کدام عکس گریه می کنم، با کدام زنگ خوشحال می شوم.
برای راوی حجم من مهم است. اینکه کجای تخت می خوابم، چقدر جا میگیرم، و قبل از خواب چه فکری می کنم.
صبح ها که بیدار می شوم چه چیزی می خورم، وقت طی کردن مسیر دستشویی کجای تنم هارمونی حرکت را بهم می زند و برای ملاقات با این یا آن کدام لباس ام را می پوشم.
اینکه من در این مکعب چگونه روز ملال آور خود را از سر تا ته پر می کنم برای راوی مهم است. راوی بی قضاوت من را توصیف می کند و من در این مکعبِ بی آینه دور می زنم.
25.12.2018
عشق در بستر آزادی میروید و رشد میکند. اصالت با آزادی است و همین کافی است. احساس در قفسِ خشمگینِ تنی ناآرام فوران نمی کند. علاقه در سایه چشمهای مظنون و کنکاشگر به وفور نمیرسد. عشق را باید آزاد گذاشت مثل گنجشک خانگی. که اگر خانه کافی باشد پنجره باز است و نمی پرد و اگر تنگ باشد و نفسش بگیرد به در و دیوار می زند تا رهایی را نفس بکشد. رشد و بلوغ هر کسی شکل ویژهایست و در طوفان رویدادها هرکس به سمتی موج میخورد و ریشه میدهد و به بار مینشیند. آزادی عمیق ترین بنیان رشد است. هر تلاشی در جهت مرگ آن در نهایت به فروپاشی کسی که آزادی از او دریغ شده میانجامد. دریغ کردن آزادی در ابتدا دریغ کردن کسی از خویشتن خویش است. ظهور عشق در بستر آزادی باشکوه است و افول آن هم در همین بستر قابل فهم و بردباری. عشق درخت است و آزادی زمین. حصار، پیش از همه، محدود بودن تو، دارایی ات، و وسعت ات را نشان میدهد. بگذار درخت بیحصار بروید، ریشه بدواند، و در وسعت بی مرز ات جاری شود.
25.12.2018
معشوق دستمال کاغذی من
معشوق مچاله ی من در انسداد پروستات
معشوق بی ملت، معشوق بی صاحب
معشوق لیزِ لزج
معشوق بِیت و دِیت
معشوق دست آهنین
معشوق مذاکرات در پرده
معشوق <<پیمان مَوِدّت>>، معشوقِ در گایش.
31.08.2018
می خواهم به تو زنگ بزنم. در این شب شکسته ی مه آلود. روی این صخره در شروع این دریا. توی این باجه ی تلفن که ساعت ها لب های کسی روی گوشی تلفن ماسید. تکان نخورد. چیزی می خواهم بگویم که یخ زده در دهانم، که بند آمده واژه پشت بغضی از دود و خاطره.
می خواهم به تو زنگ بزنم و به ریتم بیفتم همه ی پریشانی ها، همه ی مکث های بی شمارم را. دست دست کنم لکنتم را و به شماره بیفتم نفسم را در این مهِ لعنتی پیچیده در گوشی ام. گوش می کنم نگاهت را از اینجا که نیستی. از اینجا که دریغ شده ای یک بغل فروپاشی را.
می خواهم به تو زنگ بزنم. آماده شو. کلمه هایم را کنار دریا چال می کنم. سوار ماشین، در این جاده ی مهتابی ابری رو به دریا، رو به تباهی. نگاه کنیم و واژه نیاید از چشم های کسی. جیغ بزنیم بغضِ رو به گریه را. سیگار بکشیم این ابرها را. این مه لعنتی را. چشم ها را در مه ببندیم و قول بدهیم فقط جلو را نگاه کنیم. این چشم ها در بحران دیدنی نیست.
می خواستم به تو زنگ بزنم.
23.06.2018
دراز می کشم روی تخت سفت هر شب. تنی که کنارم خوابیده را تلفن می کنم. می کنم. شماره می گیرم که بوق بخورد مغزم پشت خطوط هزار خاطره ی نکرده. زنگ بزند کلمه در دهانم، بماسد در ذهنم. بلاسد در ذهنم آدمی با سایه ی یک ناکامی، با مکثی از بی سرانجامی. شماره می گیرم این تن را که قفل کرده صفرش را سفت در میان پاهایش و آشیان شده هزار چکاوک تنبل وامانده را چاک پستان هایش. می دانم آخر پشت این همه بوق، فرای این هیجان، مشترک مورد نظری است زیر مشتری مورد نظری.
28.05.2018
به سمت درخت برگشتم. دست بر تنش کشیدم و گفتم یادت هست آن روزی را که تاب شده بودی شاخه هایت را برای بی تابی های یک دامن قرمز، بی قراری های یک رهایی، و تنانگی های نرم یک دلهره در اوج؟ یادت هست که تو درخت بودی و من یک خاطره در آستانه ی فروپاشی، یک زخم سنجاق شده به لحظه، یک پاچش درجا؟
بیا! این همه واژه، این همه سال، برای ذهن آلزایمر زده ی طناب تاب که طناب دار شد تصویر را، انتظار را، آدم بیرون قاب را.
28.04.2018
کلمه ها را ریختم درون کاسه و خوب هم زدم. دستم را داخل کاسه کردم و «کاج» را در آوردم. رنگ خاکستری خلوتی را رویش ریختم و راندمش گوشه ی بوم. از کاج یخ زده دست بردم به کاسه و «اضطراب» کف دستم ماند. از کاج انگشت کشیدم تا باریکه ای و اضطراب را ریختم توی راه. از راه به در آمدم و از کاسه «عابر» ای درآمد که سردرگم در سفیدی ایستاده بود. عابر را کشیدم و کشاندمش به راه مضطربی از میان کاج ها.
درون کاسه یک «دنیا» به جان یک «هیچکس» افتاده بود.
28.04.2018
گفتم این گل ها که بر موهایت روئیده آذوقه ی بهاری کدام زنبور است که کندویش را گم کرده که کندوی جهان شده ای عسل می تراوی از چشم هایت و چشم هایت جنگل شده اند زیر استوایی ترین باران ها در حال خودسوزی. می سوزی و جنگلی بی خانمان می شود عرق می کند در کشاله های مرطوبت و تصویر می کند غم انگیزیِ واژه را. که این واژه که از من بالا می آید آسیب خورده ی یک تصادف ویران است در انهدام گاردریل متن. از متن بیرون می جهد تمام آن آلبالوها که بر گوش هایت آویز بود و می آویخت آدمی را روی نُت های سرگردان یک سمفونی در شبی گرفته. در تن آمیزی ویلون سِل و ساکسوفون. به تاراج می رفت آخرین اندوخته های یک ذهن گوشه ی پنجره را. یک ذهن تا ابد منتظر تا ابد هیچ را.
04.04.2018
نشست لبه ی صندلی. پاهاشو بی قرار تکون می داد. چشماش هراسون بود و ناآرومی تو تنش موج می زد. گفت که فردا شب عروسیشه. اومده برای آخرین بار ببینتم. به این آرومی نگفت ولی. به این شیکی نبود. مِن مِن می کرد و وسطش آب دهنشو قورت می داد. نفسش تند می شد و مکث می کرد تا هوا بهش برسه. تا عرق نکنه. چاییم رو یکم مزه کردم. داغ بود ولی بهم فرصت فکر می داد. چی توش می دیدم؟ چی باقی مونده بود؟ چرا اینجا بودم؟ بهش زل زدم. تو سکوت محض. خط های صورتشو نگاه کردم. همون خنده رو داشت؟ رو گونه هاش همونجوری خط می افتاد؟ نمی دونم. نمی خندید که. می لرزید بیشتر. گفتم دوسش داری؟ نگام کرد. چیزی نگفت. شاید حس می کرد بهم بر می خوره. چاییمو برداشتم و چشامو انداختم تو فنجون. گفتم اومدی چی بگی حالا؟ گفت هیچی، اومدم نگاه کنیم فقط. گفتم چی می بینی؟ با فندک روی میز ور می رفت. حالا بیشتر از قبل. مستاصل بود. گفت تو رو ولی نگاهتو نه. نتونست درست جمله شو تموم کنه. یه قلپ خوردم از چاییم. چشامو گرفتم رو چشاش. نگامو تو صورتش. گفتم نگاهمو می خوای چیکار؟ به چه دردی خورده اصن؟ چی رو درست کرده؟ سرمو انداختم پایین. آروم گفتم اومدی دعوتم کنی؟ نگاهمم بیارم یا تنها بیام؟ گریه ش گرفت. صورتش خیس شد و بی صدا از چشماش سرمه ریخت. گفتم ببین عزیزم! الان که این سر میز منم و اون سر میز تو، دیگه فرقی نمی کنه چی می شه. روی این میزو می بینی؟ چی می بینی؟ می دونی من چی می بینم؟ یه قطب جنوب و دوتا اسکیمو که یکی شون چوب اسکیاشو بر می داره الان، می زنه به چاک، لای اون درختای کاج، ته این راه نامعلوم، توی سرمای سگ کُش، تا بره به فاک. نگاهشم می ذاره ته این فنجون چایی. ته چاه.
03.04.2018
حالا که میان این دو کوه آب رفته ام بستنی قیفی ام را و قیف شده ام قرمزی های شاه توت را روی لبانی که لبالب از لب، در لبه ی پرتگاه یک بوسه ی اضطراری درازکش اند و کش می آیند عقربه را رو به عقب، دیگر می توانم بگویم که این چمن ها که رویش روان شده ام، این چمن های آبی که روانی شده ام تن بی اسم یک دشت بی سرانجامی را، یک بهمن واژه را، همان اشتباه ناگزیر ناچارند و رویاروییِ یک رویدادِ جا مانده از چمدان. بلیط آخرین دقیقه شده ام که بخت یارش نبوده و… یارش نبوده. اسپری تاخیری شده ام اعتراف هایم را پیش راهبه ای وا رانده. و مانده وا هرچه که قبل تر واژه بود و حالا صدا. همهمه بود که می ریخت به هم همه ی نگاه های به زمین مانده را. سوت می کشید در سرم قطار سرگردان و سرش گرد می شد دهقان فداکارم را.
حالا که می کِشم از خودم، می کِشم از خودم آخرین سطل های چاه خالی تو رفته گی ام را که تو رفته ام فرو رفته ام تو را در یک آمد و رفت، یک آمد و شد، که شد آنچه شد و شُره کرد شعروار شور شرابی در شریان هایم و چشم هایم چرنوبیل شد نشسته در خاکستر متروک مرده ام.
تن که دیگر نبود. زمین فوتبال بود و داوری تنها در استادیومی خالی. میانه ی میدان، میانه ی زندان، در تکرار یک دقیقه سکوت به احترام تمام کَرهای جهان.
02.04.2018
این متن قرار نیست عاشقانه باشد. میان این همه واژه که چیده ام روی میز لای کارت هایم قرار نیست حتی یکی دل از کسی ببرد که جای دلش وسط میز خالی مانده. که دلش ماشین لباسشویی شد و هم خورد و چرک کرد و در یک روز بهاری در نسیمی خنک بالا آورد تمام ملحفه های سفید را. پهن شد روی بند تکه های روحش را در پازلی که کم آورده بود دیگر.
این متن قرار نبود عاشقانه باشد. قرار بود واژه هایش را از پنجره طناب کند فرار کند به خیابان از یک جای خالی. از یک دل بهم ریختگی که کسی به گردن نمیگیرد.
26.03.2018
خودم را رنده کردم سفت و از من واژه واژه می ریخت بر لختی تن کاغذی که نبود. محو می شدم از چشم از ذهن و از یاد هر که بود و حالا نبود. چه نیازی به دراز و نشست بود حالا که آب میشدم چربی های نشسته بر بی حوصلگیام را ورق به ورق ورقه می شدم پنیر ورقهای میشدم مزه ای زودگذر برای پیتزایکش آمده در تعطیلاتم. که تعطیل شده ام مغازههای شهر را در پی هر بستنی فروش بی نام و نشان هر نگاه بی صاحب هر هراس ریخته به تن سنگفرش های بی تعلق.
26.03.2018
صندلی را دادم عقب و نشستم روبرویش. لیوان آبجو اش را برداشت تا کمی از آن بنوشد اما بیشتر از آن خود را پشت آن پنهان کند. صورتش را. چشم هایش اما همزمان که فرار می کرد چیزی را در صورت روبرویش می پایید. در بی سرانجامی یک شک، در قلب-بهم-ریختگی یک تعلیق دل آشوب. که کش آمده بود به میزی که تاریخ در آن رقم می خورد. قلبی کودتا می کرد، دلی می هراسید، و کسی شاید در پایان زیر میز می زد. در دهانم ترافیک بود. واژه بند آمده بود پشت چراغ قرمز بُهت چشم های آن سوی لیوان. گورستان واژه های ترسو بود و یک پارکینگ از-دست-رفتگی توی دهانم بغل زده بود. گفتم این چشم ها که پشت آن دیوارند بهارند و دنیای روبرویشان یک میز وسط قطب جنوب و یک آدم برفی در گرمایش جهانیِ آغوش منجمدت آن سر دنیا، آن سر میز. حالا که این واژه ها جا زده اند و حالا که نگاهت در سکوت اعتراف می گیرند چه راهی مانده است جز گم و گور شدن در برف گردنت به سقوطی به آتشفشان خاموش تن ات؟ تقصیر من که نیست وقتی نه به تصویر می تنی، نه به واژه می آویزی و نه حرف می زنی. نگاه می کنی و در انتظار تکراری ترین اتفاق عمرت آبجو می خوری.
لیوان را که پایین میاوری آبجو ته کشیده است و یک آدم آن ور میز.
19.03.2018
16.05.2016
23.02.2016
20.02.2018
سرزمین های اشغالی ات شده ام
در محاصره، بی رفراندوم
15.09.2017
نگهبانی می دهم در مزرعه توت فرنگی
01.09.2017
…
حالا خرس تدی کنج دیوار تکیه داده بود، به دوستش در سکوت خیره مانده بود و تمام تن نرم قهوه ای کوچک اش خاطره ای نارنجی شده بود از یک روز موزی. از یک دختر خرگوشی که چشمهایش ذخیره زمستانی سنجاب ها بود.
خرس تدی غمگین و بی صدا در من به ریتم افتاده بود.
05.05.2017
گاهی ممکن است کسی هنگام نگاه کردن به چشمانت دستپاچه شود و به لکنت بیفتد. وقتی که تو را گوشه ای خوانده تا از راز قلبش با خبرت کند ممکن است همه ی حرف هایش را یادش برود، چشم هایش دور بخورند و دست هایش را سردرگم مخفی کند. جمله هائی را که از قبل بارها تمرین کرده خراب کند و آخر کار از دستپاچگی صورتش قرمز شود و نفسش تنگ. شاید این سخت ترین کار زندگی اش بوده است که جلوی چشمانت، به تو، از قلبش، اعتراف کند. بله عزیزم. بعضی ها خجالتی اند و زود هول می شوند.. شاید آنچه که اکنون جلوی تو ایستاده آخرین ته مانده های شجاعت در انسانی باشد که خودش را باخته است، دلش را باخته است، و این تکرار بی شمار تو در ذهنش او را به اینجا رسانده است. اگر حسی در تو نیست مراقب باش که سردی نگاهت تنش را یخ نکند و سردی کلماتت شبانه های “بی توئی” اش را ندید نگیرد. عزیزم، برای برخی اولین بار همان آخرین بار است.
23.04.2017
در زندگی نمیتوانی همزمان همه را راضی نگه داری. گاهی در همان زمان که قلبت برای کسی می تپد، قلب کسی دیگر هم از مرور هر روزه ی چشم هایت به ریتم می افتد. بله عزیزم، برخی اوقات، عشقی پائیز عشق دیگری را رقم میزند و این ناگزیر است. اما مراقب باش قبل از آنکه بارانی بر آتش عشق کسی باشی، خوب احساسش را درک کنی، خوب نگاهش کنی و خوب چشم هایش را که از تو لبریزند از بر کنی. بعد، قبل از آنکه فرو بریزد، آخرین نگاهش را قاب بگیری و بعدها مرور کنی. نه به خاطر او بلکه برای آنکه بدانی هر عشقِ رو به زوال میتواند همچون تن تکیده ی سیگاری در آخرین نفس هایش باشد که سیگار بعدی را با او روشن می کنند. هر عاشق ناامیدی و هر عشق بی سرانجامی یک روزی یک جائی در تو ریشه دوانده است.
15.04.2017
چیزهای زیادی غیر غذا و میز صبحانه در دنیا هست که شاید دوست داریم آنها را به دیگران هم نشان دهیم. دختربچه ای که خم شده تا گلی بچیند و بدود سمت مادرش، خستگی های ریخته ریخته از تن مسافری در بین راه، لبخند ماسیده ی مردی که دختر دلخواهش را آن صبح ندید، و پا به پا دویدن دختر جوان و بادبادکش در ساحل. بله عزیزم. همه ی دنیا خوردنی های روی میزمان نیست. همه دنیا چیزی نیست که آخر درون ما می رود. گاهی چیزها بیرون ما و بدون ما اتفاق میفتد. اما می تواند به قشنگی برق چشمانت -همین الان- همان قدر زیبا باشد. بیرون من و بدون من.
11.04.2017
21.03.2017
18.03.2017