مجموعه‌ی «لمونی» رشته نوشته‌هایی است که در زمان خاصی از زندگی از نظر حسی به آن مشغول بوده‌ام

یک

لمونی عزیزم
سال های زیادی است که تو را ندیده ام. سال های اندوه و مه و غبار. سال هایی که با هر باران پشت پنجره دویدن هایمان در خیابان شلوغ را به یاد آوردم. سال هایی دل گرفته و غمناک. و حتی خیس. نمناک. تصویر تو در خاطرم مرور می شود. سراسیمه و آشفته. نگران و مستأصل. وقتی که اشک در چشمت دوران می خورد و  بغض نفست را بریده بود. تنها نگاه می کردی و من را به پرسش می گرفتی. با تشویش. و من دست و پایم را گم می کردم و سخت شرمگین. سخت اندوهگین. آن روز هم باران می آمد. و باران همیشه برای من نشانی از آن روز است. آن روز جدایی. آن روز اجبار. آن روز سرنوشت. تو بی پناه و لرزان چشم به من دوخته بودی و با نگاهت خواهش می کردی. و من. من در خود آب می شدم و می ریختم به باران کف خیابان. آبی می شدم روان در چاله گِل آلود. به گِل می کشیدم خود را. به جنون نشسته. مجبور.
و حالا لمونی عزیزم. باز هم در پس سال ها، در پس خاطرات، من مانده ام وتو و عطر پیراشکی روزهای چهارشنبه. و روزهای چهارشنبه که خود نارنجی بود و رنگ لپ هایت. و پیچیده در هوا عطر پیراشکی و طعم لپ هایت. آن لپ های پرتقالی. که زمان را برای مردی فرسنگ ها آن طرف تر از ضربان انداخته است و خاطره را پیوند داده است به یک روز خنک، گوشه ای از شهر، خلوت و مرطوب. پشت پلک های نگرانت.

28.11.2014

دو

لمونی عزیزم
آنچه که میان من و توست فراتر از وعده و قول است. میان ما نگاه بود و همان بس بود. همان نگاهی که امروز من را در انعکاس چشمان فسفری ات مرور می کند و به خاطرم می آورد عهدمان را. آن عهد قدیمی و آن عهد همیشه. آن روز که غروب بود و پارک بود و من و تو درخت فالگوش میانمان. و آسمان بود در سفیدی صورتت درخشان. ما وعده کردیم بر ماندن. در پس هر اتفاق و رخداد. و گواه عهدمان همان برق نگاهی بود که در چشم من بود و به چشم تو که رسید در اشکت سو زد. نمایان. دست هایمان بود و فشارش که مُهری بود استوار بر این پیمان.
و آن روز بود زیر خیسی همان نگاه که خرگوش دوان دوان به سمتت آمد. دستانت را حلقه کردی و در آغوش فشردی اش. تنگ در بر. و من تماشاگر این ماجرا. این مِهر منتشر. این از خود رهیدگی بی همتا. و خرگوش که رفت من ماندم وتویی که حقیقی ترین خرگوش جهان بودی. زل زده در من و من فرو ریخته در خود. آوار. دراز کشیدیم بی رمق و سرشار. تن داده به چمن و تکیه بر زمینی که حالا هموار بود نه زیر پایمان، که زیر مولکول های سست ترین لحظه های هستی مان. که هستی من در تو جوشیدن گرفته بود. در غَلَیان. بی قرار. سر ریز. چشم انتظار.
 

28.11.2014

سه

لمونی عزیزم
خاطره چیزی نیست جز جریان هوایی از گوشه روشن ذهن کسی در پیچاپیچ رویداد. و من که اکنون از تو می نویسم سرشار شده ام از تکرار وسواس وار طعم  دوتایی هامان. سر به هوا و  شوریده. هنوز هم دیدار اولمان را خاطرت هست؟  شال  زردی به سر داشتی داغ تر از تن هر آفتاب گردانِ لمیده  در آفتاب. بی تاب. و چشم های خرگوشی ات که کنجکاو بود و مهربان. در پی نوازش آخرین ته مانده های یک انسان. که اثر می کردند در سخت ترین لایه های متراکم ذهن. این بودنِ مشقت بار. این  جبرِ دهشتناک.
و لبخند که می زدی از لب هایت قرمزی می بارید برای رنگ آمیزی همه قارچ های کارتون ها. پراکنده در سلول سلول حافظه جهان. زنده و درخشان. و من که جوی آبی بودم راکد و ساکن، خسته و ساکت. در هم رفته چون کاغذی غرقه در خشم مشتی فشرده. فشار بی امان. خزیده به کنجی از خود و پناه گرفته در خود. و چشم های تو بود که چمن بود.  باران خورده، سُر و سرازیر در من. رخوت من. جریان داغی بود گسترده در انجماد معنای انسان. و من آن انسان که اصالتم در فروپاشی بود و تو  آن خرگوش بودی دویده در من در پی آخرین هویج دنیا. ناپیدا.
 

30.11.2014

چهار

لمونی عزیزم
آنچه که اکنون در خود حس می کنم انبوه اندوهی است رسوب کرده در من در پس سال های پشیمانی. سال هایی که توی کم شده از من حاصلش بی حاصلی است. تهی چون بلوطی پوچ، ذخیره شده در لانه سنجابی وسط زمستانی سیاه. که این سال ها زمستانی بوده است یک ریز و سراسر در نبود تو. انجماد زمان بوده است حتی در بهار. از بهار آنچه در خاطرم هست یک سره تو بودی و نُت های خنده ات آویزان روی سیم های برق. بی دلیل و بی وقفه. رها و گسترده. که نارنجی سرشارش هارمونی خرمالوها بود. روی شاخه. به صف نشسته.
 
این تکرار تو در خاطره هایم شاید آخرین زنجیره امید باشد برای تپشت در مُرده ی من. که مُرده ام من. و هر آنچه که برجاست ردپای توست، بدون کفش، پا برهنه، بر خیسی گِلِ حس و خاطره. دوان دوان و نوک پا.
 
لمونی عزیزم! در تلاشم تا در این سطور تو را مرور کنم و من را. و لحظه های وانیلی مان که طعم یگانه ی نسکافه ای می شد داغ داغ در همان پارک اضطراب، ظهر و آفتاب، زیر آلاچیق بی حصار. فاش. آشکار.
 

02.12.2014

پنج

لمونی عزیزم
آن شیرینی فروشی بزرگ را خاطرت هست؟ همان که هر دفعه از از جلویش می گذشتیم پشت شیشه اش مکث می کردیم، آدم های داخلش را سرسری برانداز می کردیم و عمیق بو می کشیدیم تا آن عطر را پیوست کنیم به ابدی ترین تکه ی بودن مان. آن گاه به هم چشم می دوختیم با بادامی ترین چشم های جهان، عمیق و مهربان. و حاصلش دلدادگی نگاهمان بود تنیده در عطر شیرینی دانمارکی.
 
دل دل می کردیم و آخر وارد مغازه می شدیم. این پا و آن پا. و پنج دقیقه بعد با دو شیر کاکائو در دست، در آن عصر نرم پاییز، زیر شُر شُر باران، گم می شدیم در شهر. از دست رفته و بی خانمان. که ماهِ صورتت روشنی کوچه بود، گرد و سفید. می دویدیم در دل کوچه های تاریک و روانه می شدیم در سیلاب. نشسته بر قایق دستانت، امن و پر شتاب. در میانه راه گونه ام را روی گونه ات می گذاشتم. دوقلو می شدیم و لپ هایمان نرم ترین تختخواب می شد. و می آسودیم بر این بستر همچون حبه قندی نشسته در کف فنجان قهوه. تاریک و فرو رونده.
 

03.12.2014

شش

لمونی عزیزم
پشیمانی بیراهه ای است سیاه، مرتفع، و فرساینده گیر کرده در دره ای محروم از خورشید. و پشیمانی تلخی احساسی است نشسته بر ته گلو. نه بالا می آید و نه فرو می رود. شکسته در حلق، جا خوش کرده، و سرکوب گر. و این حس من است جاری در من به درازنای زمان از دست رفته. زمان چیدن گلابی ها از درخت دور افتاده گوشه ی باغ و پراکندگی خنده ات نِشَسته ولرم بر تن  خیس هر علف به شبنم در آمیخته. که من بودم و تو  و گلابی زرد و قرمز در دستانت به خواب رفته. کودکانه و دل آسوده.

لمونی عزیزم! من هیچوقت به ستمگری تصویر بازتاب یافته در تو از خودم نبودم. هرچند که من بودم  و خاکستری شدن لبخندت و طغیان رود چشم هایت. و من غرق شده در چشمانت، در تقلا برای نجات خود و در فرار از خود. ناگزیر. ناچار. که تو هم خود جزیره ی نجات  بودی و هم طوفانم. بر باد رفته و ساحل گرفته.
 

03.12.2014

هفت

لمونی عزیزم
برای من بودن با تو همیشه طعم تُرد نان سوخاری ای بوده است کاراملی، گاز زده در یک عصر تابستانی، نشسته در بالکن رو به شب. و مربای توت فرنگی بوده است . ملس. که با هم می نشستیم روی صندلی های حصیری پهن، روبروی هم، به تماشای دست های به هم قفل شده دو عابر و نوازش نگاه شان. دما دم. و خورشید را که در ته فنجانت غروب کرده بود سر می کشیدی و روز از نو تابیدن می گرفت در منی که سُر می خوردم از دریچه چشمانت و در پایان شب به خواب می رفتم زیر لحاف قلبت. دلگرم.
 
لمونی عزیزم! دنیا جای بهتری می شد اگر تو بودی و من بودم و خانه کوچک مان، گشوده رو به هزار پرنده صبحگاهی. چرخ زنان و رها. آشیان کرده در کنج کنج قلب بی نهایتت. و قبل از آن بیداریِ صبح نه با نور آفتاب، که با جاروی موهایت رُفته از من غبار این سال های بی تو” ای. که این سال ها تکرار درد بوده است در یک مسیر مسدود. بن بست. آمدنی بدون رفتن. در خود ماسیدن.
 

05.12.2014

هشت

لمونی عزیزم
ساعت از نیمه شب گذشته و دامن می زند بر آشوب شبانگاهی من. حس می کنم که قطره قطره خونم تبخیر می شود در فضای بی سر انجام  رگ هایم. و نشت می کنم در حجم کسل کننده ی بودنم. که این شب ها بدون تو تنها تکرار بی نهایت من بوده است. مشدّد. روزهایی تاریک محبوس در پشت پلکانم و شب هایی روشن در بیدار ماندگیِ زیر نورِ چراغِ بی حال. زمان چرخه معیوبی می شود در غیاب فوران امید در چال لپ هایت. فرو. و من چون ساعت شنی در حال نشست بر باقی مانده تختم. در هم شکسته و سست.
لمونی عزیزم! آنچه که در با هم بودن اتفاق می افتد چیزی نیست جز انتشار هزارگانه ی پره های قاصدکی در یک دشت  پهناور. دمید ن در جان زمان است آرام و پیوسته. تزریق بی دریغ غافل شدن است. بی شمار. تخدیر دائم در توقف ثانیه. و اینها تمام چیزهایی است که از دست داده ام. غوطه ور در فضای مسموم اتاق، زیر ابر پف کرده ی چشمانم. پر بار.
 
22.01.2015

نه

لمونی عزیزم
اشکی که چرخ می زند در انعکاس نور در شیشه ی چشمانم حکایتی است از روزهای رفته بر ما. که رفت و گذشت از ما و تا به خود آمدم هجوم موج بود ریخته بر تن من در شبی تب دار که خنکای شیشه ماشین و خیسی گونه تسکینم می داد از رنج هستی. که هستی و هست شدی در من پر بار شده هزاران جنگل بلوط خاکستری که سرکشیده از من و بر هر شاخه خاطره ای آویخته تاب خوران در باد. رها بود و جاری هر خاطره ات که زنده می شد و جان می گرفت. جان مرا در انتهای غم انگیزیِ یک شب. ورق می خورد جلوی چشمانم و هر کدام ورقی می شد سیاه، سوخته از واژه هایی لبریز. که پر می شدم و بالا میاوردم روی شهر همه ردپاهایمان را. رد شده بودیم و بر تنم رد نگاهت قاب شده بود و من ابد خورده ی خاطرات. که خاطرت هست آن روز لیموئی و گردش در باغ تک درخت که دامن تو بود آغوش امن مادریِ همه سیب های قرمز. کنار تو بودم و غبطه می خوردم به همه روزهای نیامده. به همه روزهائی که من پشتم خالی ترین پشت جهان بود و سرم پرترین سر. سری پر از بوی نارنجی تو و باله ی چشم هایت در شیشه.
 

28.02.2016

ده

لمونی عزیزم،
شادی همچون خنکای خیسی صورتی است در یک صبح تابستانی. هر نفس شوق می شود برای کشیدن قطرات آب در رگ هایت. شادی مثل بال زدن پر هیجان پرنده ای است به محض باز شدن در قفس. بی هوا و درجا، یکباره و پر صدا. شادی آن لحظه ای است که بر جانت نقش می زند، در سرت تکرار می شود، و در دلت می تپد. مدام.
لمونی عزیزم
 
شادی در درون توست آن هنگامه ای که آغوشت کنج آسوده ی خانه ای می شود برای کودکان جهان. که تمام هراس هایشان را در جیب هایشان می ریزند و تن و به تنت می دهند. رها. شادی آن لحظه ای است که لبخند گل بهی ات آخرین پناه قلب یخ زده کودکی می شود و خنده ات عطش زندگی و گرمای تن می شود برای چشم های قطبی کودکی فرو ریخته در خود. لمونی عزیزم، شادی حقیقی حک کردن چشمان جنگلی ات در گوشه گوشه قلب های کم آب است. شادی آن چیزی است که از تو به جهان اطرافت سرریز می کند و جهانی از آن تو می شود. تسلیم و یکریز، همیشه و سرازیر. 
 

06.03.2016

یازده

لمونی عزیزم،
آنچه که بر قلب آدمی حک می شود اندوخته ای است جاودانگی از ترس ها، اشک ها، خنده ها، زخم ها، و خاطرات. وقتی به این خودِ وا رفته بر تخت نگاه می کنم جز قلبی از خاطره در خود نمی بینم. قلبی تپنده از تزریق چشم هایت در جاریِ زمان. قلبی که درون من است ولی از تو می زند. بی وقفه. خاطره چون مشتی کاغذ رنگی است درون دست هایت پنهان پشت دامن بهاری ات. کودکانه و نوک پا قدم می زدی و هر ثانیه را به ضیافت رنگ هایت سنجاق می کردی. سوار بر تاب رها و موج زنان در هوا، خاطره می پاشیدی بر زمین. که زمین سراسر قلب من بود سرخ از انتظار. بی قرار.
لمونی عزیزم،
 
در نبودت خاطره هایت مرا به گروگان گرفته اند. بی شمار بر من هجوم می آورند و در حصار تنگشان از من جز تو باقی نمی ماند. از من جز تو نمی تپد و بر من جز تو آوار نمی شود. آنچه که تنها به یادم مانده است دختری است نشسته بر برف که چشم های بادامی اش شوق سنجاب ها بود از پس بیداری از خوابی سخت زمستانی . دیگر حتی سنجابی هم نبود. جهان تکثیر هزارباره روشنائی ات بود. ناگزیر. 
 

27.03.2016

دوازده

لمونی عزیزم،
وقتی کسی از کسی کم می شود جای خالی اش همیشه بر تن او پیداست. مثل آدمی خمیری که جای قلبش یک تو رفتگی بزرگ پدیدار شده است. فقدان مثل برخورد شهاب سنگ عظیمی است بر جان زمین. نه پر می شود و نه پوشانده. از دور بی صدا داد می شود و رنج به تنت می ریزد. فقدان همان اسم توست که روی ریتمی پیوسته به تکرار می افتد.

 
نبود تو در متن حال واژه ها را نیز بهم ریخته است. نه دلبری می کنند و نه والس می رقصند دیگر. واژه بند می آید و متن سر طغیان ندارد. نقطه می گذارد بر خودش. 
 

27.03.2016

سیزده

 لمونی عزیزم،


 خودت بفهم دیگر. گاهی آدم تصویر دارد ولی واژه کم می‌آورد. مثل حالای من و ردپایت بر برف جاده ی منتهی به کاج های سبز و بلند. تعلیق تا انتها با جاده و در من کش می آید. حالا متوجه ای که این یک متن نیست؟ این یک تابلوی نقاشی است که سوژه ی آن گریخته است.‌‏

 

09.01.2017

چهارده

لمونی عزیزم،

روزها می آیند و می روند و نبود تو به تکرار می افتد. درست مثل خورشید در این گوشه ی سرد زمین. روشن می شود ولی سرد می ماند. تمام هفته ی ملال زده. و نیستن ات اضطراب می شود و پیچ می خورد در رگ هایم عمیق. که این رنجِ هر روزه از تو زاده شده، درون من زیسته و از خاطراتت تغذیه می کند. وقتی که نباشی دیگر چه فرقی می کند چگونه نیستی؟ دلهره می شوی سراسر جاری در تن درختانی که هر روز در غیاب تو در آغوش گرفتم. ایستاده اما اندوه زده.

 من نبودنت را زیسته ام ولی عادت که نمی کنم. یعنی نمی شود عادت کرد به رنج تا  که امید کم رمق ات را بی جان کند. من به راهی رفته ام که گم شده ام در خیسی چشمانت.  چتر شده ام زیر اشک هایت تا مگر یک لحظه زمان را به عقب برگردانم و دریاها دوباره شیرین شوند. این که نیستی بیشتر از هر بودنی به تکرار افتاده ای در حواس رنگ پریده ام. وسواس می شوی و در ذهن ام تاب می خوری. مدام. که بودنت مربای تمشک بود در صبح آفتاب زده و حالا نبودت انجماد تلخی است در منزوی ترین قهوه ی دنیا.

 

19.02.2017

پانزده

لمونی عزیزم،

 امروز هوا آفتابی بود ولی ملال زدگی ذاتی شهری که در آن زندگی میکنم مانع از آن شد که حتی از خانه بیرون بروم. قصد داشتم بعد از پیاده روی نیم ساعته وقتی به بستنی فروشی رسیدم، یک بستنی بخرم و از پشت شیشه مغازه به جمعیت بی معنای روی پل نگاه کنم. به آدم هائی که دست درگردن هم می خندیدند و به هم نگاه می کردند و من از پشت شیشه مثل آکواریوم آنها را تماشا می کردم و در کر-شدگی مطلق سعی میکردم بفهمم از چه حرف می زنند. بعد به خودم می آمدم و می دیدم بستنی ام کامل آب شده، من در صندلی ام وا رفته ام و او در ظرفش. اندوه زده به بستنی ام نگاه می کردم از مغازه خارج می شدم. می رفتم روی نیمکتی در پارک می نشستم و آبجو ام را از کیفم درمیاوردم. به شیشه آبجو نگاه می کردم. خود را می دیدم غوطه وردر شیشه، معلق و بی سرانجام. شیشه را بی انگیزه سر می کشیدم و کرختی زمان را در آخرین نگاه کسی که دیگر نیست مرور می کردم. با هر قلپ به دره ای درون خود سقوط می کردم و چشم که باز میکردم به انتهای خود رسیده بودم. همان جای اول. بدون بستنی، بدون اتفاق. 

27.05.2017

شانزده

لمونی عزیزم،

تا حالا شده به کسی بارها نامه بنویسی بدون اینکه حتی از آنها خبر داشته باشد؟ تا بحال شده شب ها قبل خواب با کسی حرف بزنی بدون آنکه او آنجا باشد و بشنود؟ تا بحال شده سراسر خیابان را گریه شوی ولی بغضت را نگه داری تا خانه که همه اش را توی بالش ات خالی کنی؟ تا بحال شده که امیدت را به آخرین آدم از دست بدهی؟ بعد سرگردان راه بروی، همه جا غم گلویت را فشار دهد، چشمانت برق بزند، و برای اینکه کسی اشک هایت را نبیند کل خیابان سرت را پائین بیندازی. همه دوتائی های شهر تو را یاد کسی بندازند که از او تنها اسمی مانده است و چند خاطره و ذهنی که سفت این خاطرات را چسبیده است تا فراموش نشوند. تا به خاطرش بماند که روزی یک جایی از زندگی اش چشم های کسی صبح به صبح پنجره ای به جنگل شدند، حضورش شیرینی چائی روی میز بود و خنده اش بالونی از امید در پرواز تا بلندای سقف خانه. صدایش همان خوشحالی یکریز  بود و راه رفتنش نُت هائی موزون به مواوزات فانوس های خیابان. و این همه، ناگهان یکجا دریغ شد. آدمی ماند که دیگر نبود. تنها آبستن چند خاطره بود که نوزادش هیچوقت زاده نشد. 

28.05.2017

هفده

لمونی عزیزم،

فردا که تولدت است را من پشت در ایستاده ام. تابستان است ولی برف می بارد پشت دری که بین ماست. با این حال آدم نباید روز تولد کسی غمگین باشد. در برفی که می نشیند بر تن درخت زده ام، نشسته ام بر خاطرات با تو تا سفید تر از قابی شوم که در آن هر روز را مرور می شوی. بعد از قاب بیرون بجهی، تاب شوی و گیج بخوری در هر روزِ هرجائی ام و به تب بیفتم از داغی آغوش حقیقی یک خاطره ی زنده، یک آدم در هیچ جا گم شده و یک نگاه در امتداد آبی ترین جزیره ی متروک. که زیست من، با تو، در من، به هیجان بیفتد و چشم هایت قطره قطره باران شود بر خزه های  فراموشی روئیده بر من.

لمونی عزیزم،

 

تولدت که هست یادت باشد که آن طرف در هنوز چشمانی به تاریکی نیفتاده اند تا شهر را دچار سرگیجه کنند. برف می بارد هنوز در بهار چشمانت و بوران می شود خنده ی ماسیده ی بر لب کسی آن طرف در. گل های رز آبی که چیده ام کبریت می شوند در سرمای تن سوز تنی بی آغوش. و به شماره می افتم نفس هایم را. این طرف در یک شهر است و آن طرفِ در یک تو. یک توی در تولد، یک منِ زیر بهمن. من نبودنت را تعطیلات شده ام و دور می زنم در خودم تا که گیج بخورم، سُر بخورم، و سَر بشوم توی دیوار. تا که فرو بنشیند، در بریزد و سوزن شوی در گیر کردگی ام. پشت در برف هنوز ببارد ولی نه درتنهائی کسی. و بعد تن به تن، باد شویم و فوت کنی آخرین شمع را. در تاریکی روشن. در گرمایت شناور. در بودِ تو غوطه ور. حالا تولدت مبارک… 

 

01.07.2017

هجده

لمونی عزیزم

تن من بستر تصادف است. بستر حادثهای روی نداده است. بستر گریز و کشمکش شبانه است. از لب‌هایم می‌تراویدی هر آنچه الکل نانوشیده را. مست میشدی هیزم درونت را، شعله می‌شدی خاطرات زنده ام را. من از تو، در پی تو. و تو از نسیم بر خنکای گونه‌هایت. بستنی زمستانی شده‌ای در داغی یادمان هایت. سبک، خنک. در چشمهایت می‌نگرم مگر اثری از باران بیایم در جنگل‌های افرا. اما خالی هستند و خشک، تکیده و دور‌افتاده. سنجاب‌ها را چه میکنی که امیدشان قلب پهناورت بود و آذوقه‌های بچگی‌ات. من به سنجابها هم حسودی کردم حتی، به آن زمین که بر آن ایستادی، به آن نگاه، به آن لبخندی که فروخوردی. من برگ پاییزم، ریخته و گریخته از خود. تُرد. و کدام پاییز است که بهار را آبستن نباشد؟ میگریزی با شکوفه‌های تنت، اما هر بهاری یک روز در جایی پاییز را ملاقات می‌کند.

14.11.2022

نوزده

لمونی عزیزم

 

نشسته‌ام در بحران، در ناخواستنی‌ترین وضعیت. در نامطلوب‌ترین حالت. نگاهم میکنی و تیر می‌کشد  خاطراتم، خودم، خودم از خودم  و آنچه که حالا عق‌ام می‌گیرد از یادآوری‌اش. مشت می‌کوبی بر شکم‌ام. کیک و بستنی می‌ریزد از تن فرسوده‌ام. تن به غارت رفته‌ام، پیکر تفریق شده‌ام. من از خودم در هراسم و در گریز. من آرزوی زیر جوب‌ام. آرزوی ناموجود. میخواستم کسی دیگر بودم. با تمام تنم، با تمام صورتم. می‌خواستم کسی دیگر بودم که دلت را گرم می‌کرد، که تنت را  بی هراس رها بودی در آغوشش. میخواستم خودم نبودم، که هر مواجهه برایم تهوعی شده است از نخواستنم. از تصویرم در تو که تباه است  و فنا هست و سراب. که جعل است و خراب. می‌خواستم کسی باشم، می‌خواستم رهگذری بی‌صورت باشم، می‌خواستم همان فروشنده‌ی دوره‌گرد باشم که نگاهش نکردی، میخواستم همان نوازنده‌ی خیابانی باشم که هیچگاه از آن عبور نکردی. میخواستم مرده‌ای باشم در قعر زمین. می‌خواستم کسی باشم غیر از این. که این، خود همه اش یادآور توست و یادآور من و یادآور نرسیدن. که این تکرار شکست است و بن‌بست و منی که علت همه‌ی این ماجرا ام. می‌خواستم کسی باشم که نبود. اما نشد. در نشدنی‌ترین حالت خودمم. در نرسیدنی‌ترین حالت خودم. در سقوط خودم در خواب هایت.

20.11.2022

بیست

لمونی عزیزم،

دیر هنگامی است که چیزی ننوشته ام. دستم به واژه نمی رود، چیزی قلقلکم نمی دهد، و فکری کلافه ام نمی کند. در نبود تنها یک اتفاق می افتد و آن سِر شدن و بی حس شدن در برابر دنیا و آدم هاست. غیاب بزرگترین شکنجه است وقتی که حضور را مدام یادآوری می کند. وقتی که جلوی آینه به خودت می‌آیی و می بینی یک چیزی کم است و انقدر درباره‌اش نمی گویی که در تنهایی هراسان از چشم هایت اعتراف می بارد.

برای من دنیا یک بستنی قیفی است که تا به خودم آمدم قیفش در دستم بود و خودش را روی هوا زده بودند. به قیف بستنی نگاه می‌کردم و دنبال بستنی اش می گشتم. نبود.

من جهان را در چال گونه هایت قایم کرده بودم و هنگامه ی زمستان به وقت کاویدن آذوقه ی روزهای یخ زده ام نه چالی مانده بود و نه جهانی.

در آشفتگی از خواب که پریدم عطرت از خاطرم پرید و پخش شد در اتاق منزوی ام. پخش می شدم در گلدسته های مسجدِ محله هر صبحِ پریشانِ بیداری زده را.

دَوَران می خورَد سرم در ماشین لباسشویی خاطرات زنده. آب می‌روم، کوچک می شوم، رنگ می‌دهم اشک هایم را. این خط آبی را که بگیری میرسی به ته جاده. رد پوتین ها را بگیر و پشت سرت را نگاه نکن.

 

 

 

 

07.07.2020

Scroll to Top