مجموعهی «لمونی» رشته نوشتههایی است که در زمان خاصی از زندگی از نظر حسی به آن مشغول بودهام
یک
دو
28.11.2014
سه
30.11.2014
چهار
02.12.2014
پنج
03.12.2014
شش
لمونی عزیزم! من هیچوقت به ستمگری تصویر بازتاب یافته در تو از خودم نبودم. هرچند که من بودم و خاکستری شدن لبخندت و طغیان رود چشم هایت. و من غرق شده در چشمانت، در تقلا برای نجات خود و در فرار از خود. ناگزیر. ناچار. که تو هم خود جزیره ی نجات بودی و هم طوفانم. بر باد رفته و ساحل گرفته.
03.12.2014
هفت
05.12.2014
هشت
نه
28.02.2016
ده
06.03.2016
یازده
27.03.2016
دوازده
27.03.2016
سیزده
خودت بفهم دیگر. گاهی آدم تصویر دارد ولی واژه کم میآورد. مثل حالای من و ردپایت بر برف جاده ی منتهی به کاج های سبز و بلند. تعلیق تا انتها با جاده و در من کش می آید. حالا متوجه ای که این یک متن نیست؟ این یک تابلوی نقاشی است که سوژه ی آن گریخته است.
09.01.2017
چهارده
لمونی عزیزم،
روزها می آیند و می روند و نبود تو به تکرار می افتد. درست مثل خورشید
در این گوشه ی سرد زمین. روشن می شود ولی سرد می ماند. تمام هفته ی ملال زده. و نیستن
ات اضطراب می شود و پیچ می خورد در رگ هایم عمیق. که این رنجِ هر روزه از تو زاده
شده، درون من زیسته و از خاطراتت تغذیه می کند. وقتی که نباشی دیگر چه فرقی می کند
چگونه نیستی؟ دلهره می شوی سراسر جاری در تن درختانی که هر روز در غیاب تو در آغوش
گرفتم. ایستاده اما اندوه زده.
من
نبودنت را زیسته ام ولی عادت که نمی کنم. یعنی نمی شود عادت کرد به رنج تا که امید کم رمق ات را بی جان کند. من به راهی
رفته ام که گم شده ام در خیسی چشمانت. چتر
شده ام زیر اشک هایت تا مگر یک لحظه زمان را به عقب برگردانم و دریاها دوباره شیرین
شوند. این که نیستی بیشتر از هر بودنی به تکرار افتاده ای در حواس رنگ پریده ام.
وسواس می شوی و در ذهن ام تاب می خوری. مدام. که بودنت مربای تمشک بود در صبح
آفتاب زده و حالا نبودت انجماد تلخی است در منزوی ترین قهوه ی دنیا.
19.02.2017
پانزده
لمونی عزیزم،
امروز هوا آفتابی بود ولی ملال زدگی ذاتی
شهری که در آن زندگی میکنم مانع از آن شد که حتی از خانه بیرون بروم. قصد داشتم
بعد از پیاده روی نیم ساعته وقتی به بستنی فروشی رسیدم، یک بستنی بخرم و از پشت شیشه
مغازه به جمعیت بی معنای روی پل نگاه کنم. به آدم هائی که دست درگردن هم می خندیدند
و به هم نگاه می کردند و من از پشت شیشه مثل آکواریوم آنها را تماشا می کردم و در
کر-شدگی مطلق سعی میکردم بفهمم از چه حرف می زنند. بعد به خودم می آمدم و می دیدم
بستنی ام کامل آب شده، من در صندلی ام وا رفته ام و او در ظرفش. اندوه زده به بستنی
ام نگاه می کردم از مغازه خارج می شدم. می رفتم روی نیمکتی در پارک می نشستم و
آبجو ام را از کیفم درمیاوردم. به شیشه آبجو نگاه می کردم. خود را می دیدم غوطه
وردر شیشه، معلق و بی سرانجام. شیشه را بی انگیزه سر می کشیدم و کرختی زمان را در
آخرین نگاه کسی که دیگر نیست مرور می کردم. با هر قلپ به دره ای درون خود سقوط می
کردم و چشم که باز میکردم به انتهای خود رسیده بودم. همان جای اول. بدون بستنی،
بدون اتفاق.
27.05.2017
شانزده
لمونی عزیزم،
تا حالا شده به کسی بارها نامه بنویسی بدون اینکه حتی از آنها خبر داشته باشد؟ تا بحال شده شب ها قبل خواب با کسی حرف بزنی بدون آنکه او آنجا باشد و بشنود؟ تا بحال شده سراسر خیابان را گریه شوی ولی بغضت را نگه داری تا خانه که همه اش را توی بالش ات خالی کنی؟ تا بحال شده که امیدت را به آخرین آدم از دست بدهی؟ بعد سرگردان راه بروی، همه جا غم گلویت را فشار دهد، چشمانت برق بزند، و برای اینکه کسی اشک هایت را نبیند کل خیابان سرت را پائین بیندازی. همه دوتائی های شهر تو را یاد کسی بندازند که از او تنها اسمی مانده است و چند خاطره و ذهنی که سفت این خاطرات را چسبیده است تا فراموش نشوند. تا به خاطرش بماند که روزی یک جایی از زندگی اش چشم های کسی صبح به صبح پنجره ای به جنگل شدند، حضورش شیرینی چائی روی میز بود و خنده اش بالونی از امید در پرواز تا بلندای سقف خانه. صدایش همان خوشحالی یکریز بود و راه رفتنش نُت هائی موزون به مواوزات فانوس های خیابان. و این همه، ناگهان یکجا دریغ شد. آدمی ماند که دیگر نبود. تنها آبستن چند خاطره بود که نوزادش هیچوقت زاده نشد.
28.05.2017
هفده
لمونی عزیزم،
فردا که تولدت است را من پشت در ایستاده ام. تابستان است ولی برف می بارد پشت دری که بین ماست. با این حال آدم نباید روز تولد کسی غمگین باشد. در برفی که می نشیند بر تن درخت زده ام، نشسته ام بر خاطرات با تو تا سفید تر از قابی شوم که در آن هر روز را مرور می شوی. بعد از قاب بیرون بجهی، تاب شوی و گیج بخوری در هر روزِ هرجائی ام و به تب بیفتم از داغی آغوش حقیقی یک خاطره ی زنده، یک آدم در هیچ جا گم شده و یک نگاه در امتداد آبی ترین جزیره ی متروک. که زیست من، با تو، در من، به هیجان بیفتد و چشم هایت قطره قطره باران شود بر خزه های فراموشی روئیده بر من.
لمونی عزیزم،
تولدت که هست یادت باشد که آن طرف در هنوز چشمانی به تاریکی نیفتاده اند تا شهر را دچار سرگیجه کنند. برف می بارد هنوز در بهار چشمانت و بوران می شود خنده ی ماسیده ی بر لب کسی آن طرف در. گل های رز آبی که چیده ام کبریت می شوند در سرمای تن سوز تنی بی آغوش. و به شماره می افتم نفس هایم را. این طرف در یک شهر است و آن طرفِ در یک تو. یک توی در تولد، یک منِ زیر بهمن. من نبودنت را تعطیلات شده ام و دور می زنم در خودم تا که گیج بخورم، سُر بخورم، و سَر بشوم توی دیوار. تا که فرو بنشیند، در بریزد و سوزن شوی در گیر کردگی ام. پشت در برف هنوز ببارد ولی نه درتنهائی کسی. و بعد تن به تن، باد شویم و فوت کنی آخرین شمع را. در تاریکی روشن. در گرمایت شناور. در بودِ تو غوطه ور. حالا تولدت مبارک…
01.07.2017
هجده
لمونی عزیزم
تن من بستر تصادف است. بستر حادثهای روی نداده است. بستر گریز و کشمکش
شبانه است. از لبهایم میتراویدی هر آنچه الکل نانوشیده را. مست میشدی هیزم درونت
را، شعله میشدی خاطرات زنده ام را. من از تو، در پی تو. و تو از نسیم بر خنکای
گونههایت. بستنی زمستانی شدهای در داغی یادمان هایت. سبک، خنک. در چشمهایت مینگرم
مگر اثری از باران بیایم در جنگلهای افرا. اما خالی هستند و خشک، تکیده و دورافتاده.
سنجابها را چه میکنی که امیدشان قلب پهناورت بود و آذوقههای بچگیات. من به
سنجابها هم حسودی کردم حتی، به آن زمین که بر آن ایستادی، به آن نگاه، به آن
لبخندی که فروخوردی. من برگ پاییزم، ریخته و گریخته از خود. تُرد. و کدام پاییز
است که بهار را آبستن نباشد؟ میگریزی با شکوفههای تنت، اما هر بهاری یک روز در
جایی پاییز را ملاقات میکند.
14.11.2022
نوزده
لمونی عزیزم
نشستهام در بحران، در ناخواستنیترین وضعیت. در نامطلوبترین حالت. نگاهم میکنی و تیر میکشد خاطراتم، خودم، خودم از خودم و آنچه که حالا عقام میگیرد از یادآوریاش. مشت میکوبی بر شکمام. کیک و بستنی میریزد از تن فرسودهام. تن به غارت رفتهام، پیکر تفریق شدهام. من از خودم در هراسم و در گریز. من آرزوی زیر جوبام. آرزوی ناموجود. میخواستم کسی دیگر بودم. با تمام تنم، با تمام صورتم. میخواستم کسی دیگر بودم که دلت را گرم میکرد، که تنت را بی هراس رها بودی در آغوشش. میخواستم خودم نبودم، که هر مواجهه برایم تهوعی شده است از نخواستنم. از تصویرم در تو که تباه است و فنا هست و سراب. که جعل است و خراب. میخواستم کسی باشم، میخواستم رهگذری بیصورت باشم، میخواستم همان فروشندهی دورهگرد باشم که نگاهش نکردی، میخواستم همان نوازندهی خیابانی باشم که هیچگاه از آن عبور نکردی. میخواستم مردهای باشم در قعر زمین. میخواستم کسی باشم غیر از این. که این، خود همه اش یادآور توست و یادآور من و یادآور نرسیدن. که این تکرار شکست است و بنبست و منی که علت همهی این ماجرا ام. میخواستم کسی باشم که نبود. اما نشد. در نشدنیترین حالت خودمم. در نرسیدنیترین حالت خودم. در سقوط خودم در خواب هایت.
20.11.2022
بیست
لمونی عزیزم،
دیر هنگامی است که چیزی ننوشته ام. دستم به واژه نمی رود، چیزی قلقلکم نمی دهد، و فکری کلافه ام نمی کند. در نبود تنها یک اتفاق می افتد و آن سِر شدن و بی حس شدن در برابر دنیا و آدم هاست. غیاب بزرگترین شکنجه است وقتی که حضور را مدام یادآوری می کند. وقتی که جلوی آینه به خودت میآیی و می بینی یک چیزی کم است و انقدر دربارهاش نمی گویی که در تنهایی هراسان از چشم هایت اعتراف می بارد.
برای من دنیا یک بستنی قیفی است که تا به خودم آمدم قیفش در دستم بود و خودش را روی هوا زده بودند. به قیف بستنی نگاه میکردم و دنبال بستنی اش می گشتم. نبود.
من جهان را در چال گونه هایت قایم کرده بودم و هنگامه ی زمستان به وقت کاویدن آذوقه ی روزهای یخ زده ام نه چالی مانده بود و نه جهانی.
در آشفتگی از خواب که پریدم عطرت از خاطرم پرید و پخش شد در اتاق منزوی ام. پخش می شدم در گلدسته های مسجدِ محله هر صبحِ پریشانِ بیداری زده را.
دَوَران می خورَد سرم در ماشین لباسشویی خاطرات زنده. آب میروم، کوچک می شوم، رنگ میدهم اشک هایم را. این خط آبی را که بگیری میرسی به ته جاده. رد پوتین ها را بگیر و پشت سرت را نگاه نکن.
07.07.2020