«نوشتهای بر پادکست «شنود
امروز قسمت هشتم شنود بعد از وقفهای طولانی منتشر شد و من که هر بار با شنیدن هر قسمت از حظ سرشار میشدم، مثل اکثر اوقات در نوشتن تنبلی میکردم و نهایتا گهگاه به توصیهی شنود به این یا آن بسنده میکردم. اما امروز که در راه خرید به قسمت آخر گوش میکردم، با خودم گفتم که روا نیست در مورد آن ننویسم و اینگونه آن را به تعداد بیشتری معرفی نکنم و این شد که نوشتهی پیش رو در سطور پیشرو تقدیم میگردد.
شنود پادکستی است که تاکنون هشت قسمت آن منتشر شده است و هر قسمت آن حاوی داستانهایی بر پایهی دیالوگ است که بصورت نمایشی اجرا میشود. نویسندهی شنود مونا زارع است و اجرای هر قسمت را گویندگان متفاوتی بر عهده دارند.
آنچه که در شنود عمیقا به چشم میخورد و میتوان آن را اینگونه به یاد آورد حضور توامان سادگی، معنا، و انسجام است. داستانها از قلب زندگی میآیند و به گونهای ماهرانه نوشته و اجرا میشوند که شنونده در انتها باور نمیکند که آنچه گوش کرده، حاصل ذهن مونا زارع است. آدمها واقعی هستند، واکنش طبیعی به دیالوگ دارند، و داستانها بخوبی از دل گفتگوها به پیش میروند. وقفه ها طوری ماهرانه جاسازی شدهاند که گاهی تنفس بدهند اما داستان را از تکاپو نیندازند. سیر گفتگوها بسیار طبیعی نوشته شده، آدمهای معمولا طبقهی متوسط راوی قصه هستند، و این هنر مونا زارع بوده است که از دل یک موضوع به ظاهر دمدستی در خلال یک گفتگوی بین دو شهروند عادی با روزمرگیهای آشنا برای شنونده، چنان موضوعات عمیقی بیرون میزند که مخاطب را بعد از پایان داستان رها نمیکند. سوال و جوابهای کاراکترها هر لحظه شنونده را از موضع داوری به وضعیت همدلی میبرد و باز با جملهی بعد به نقطهی قبلی باز میگرداند و این سیکل تا آنجایی باقی میماند که در انتها مخاطب با خود و در خلوت خود گفتگو را پیش ببرد.
مونا زارع در شنود دنبال خلق قصهی صرف نیست، او در ذهن یک معنایی دارد و برای این معنا قصه میسازد. با این حال پرداخت داستانی و طرح دیالوگ بطوری که خلق این معنا از دهان آن آدمهای معمولی گندهتر نباشد، هنر صرف نویسندهی آن است. مونا زارع قصه را ول نمیکند، مخاطب در انتها دنبال «چی شد چی شد؟» نیست، چون داستانها باز نیستند اما سوالها چرا، و این همان چیزی است که به گمان من مونا زارع در پی آن بوده است.
پادکست شنود را میتوانید از تمامی پلتفرمهای شناخته شدهی پخش پادکست گوش کنید.
16.12.2023
نوشتهای بر فیلم CODA
فیلم CODA فیلمی است درخشان و محصول ۲۰۲۱ ساختهی کارگردان آمریکایی .Sian Heder واژهی CODA مخفف Child of Deaf Adults است به معنی فرزند والدینی که ناشنوا هستند و ماجرای فیلم در مورد خانوادهای چهارنفری است شامل پدر و مادر، برادر، و دختر نوجوانی که نامش رابی است و قصه قصهی اوست و تعارضش در دنبال کردن استعداد و علاقهاش یعنی موسیقی یا ماندن در کنار خانوادهای که هرسه ناشنوا و ناگویا هستند و او از کودکی تا به امروز که ۱۷ ساله است نقش زبان و مترجم آنها را بازی کرده است. رابی نوجوانی است حساس و رنجیده از تمسخر والدینش توسط دوستانش، اما معلمش کشف میکند که استعداد شگرفی در آواز دارد و این کشاکش درونیای میشود که رابی از سویی با خود و از سویی با خانوادهاش دارد. خانوادهای که تابحال نه صدایی شنیدهاند و نه صدایی تولید کردهاند و حالا دخترک نوجوانشان میخواهد خواننده شود. خواننده شدن دختر سالم خانواده در این بستر دو چالش را پدید میآورد: نخست اینکه اگر در دانشگاه موسیقی قبول شود باید خانوادهاش را رها کند و خانواده که به ماهیگیری مشغول است و حالا کمی کسب و کارش رونق گرفته است، بدون رابی دچار مشکلاتی سخت و طاقت فرسا و درک تلخ و واقعی ناتوانی میشود. از سویی میل شدید خواننده شدن در رابی واکنشهایی از جانب خانوادهاش می انگیزد که بدون درکی از آن، گاهی آن را غیرجدی یا یک جبران و تقلای نوجوانانه برای پوشاندن ناتوانیهای شنیداری و گفتاری خودشان میبینند. مثلا در جایی مادر به رابی میگوید: «اگر ما نابینا بودیم حتما میخواستی نقاش بشی هان؟»
داستان CODA داستان همدلی است و درک درکنشدهها. داستان تلاشی است برای فهمیدن جهان پر از هیاهو بدون توانایی شنیدن، داستان لمس صدا به جای گوش سپردن به آن، داستان نظارهی شوق و شنیدن تپش قلب از نگاه، داستان دیدن جهان از پنجرهی چشمهای فرد.
رابی با رفتن به سراغ رویایش اما ناخواسته به رشد و توانمندی خود و خانوادهاش کمک میکند. خانواده که زبان گویای خود را از دست داده سعی میکند با جامعه ارتباط بگیرد و به ناتوانیاش غلبه کند. از سویی CODA تلنگری است به ما و رفع مسئولیت ما در مواجهه با افراد دارای کمتوانی و به حاشیه راندن و منزوی کردن آنها با تلاش نکردن برای ارتباط گرفتن با آنها. من دیدن این فیلم را خیلی خیلی توصیه میکنم. صحنههایی دارد که قلب شما را گرم خواهد کرد و چشمهای شما را ستارهای. بیشتر لو نمیدهم تا کار زیبای کارگردان و بازیگران را با عمق جان تماشا کنید و لذت ببرید.
15.12.2021
نوشتهای بر مینیسریال «Mare of Easttown»
مینی سریال Mare of easttown یک مجموعه جنایی یک فصلی و هفت قسمتی است. ماجرا در مورد ناپدید شدن و کشته شدن چند دختر جوان در شهر است که Mare کارآگاه شهر را که خود درگیر مشکلات خانوادگی عمیقی است، بشدت مشغول حل کردن معمای ناپدید شدن و قتل دختر جوانی میکند که بتازگی مادر شده است. کیت وینسلت در نقش Mare بخوبی موفق شده است که نقش زنی پخته و مسلط که درگیر مسائل خانوادگیاش است را ایفا کند. موزیک اثر بشدت خوب انتخاب شدهاست و متناسب با هر کات فضا را بخوبی عوض میکند. نویسنده تلاش کرده تا با ایجاد خردهداستانهای فرعی بار دراماتیک اثر را بالا ببرد و با ایجاد شک به مظنونانی که یکی پس از دیگری در داستان بالا میآیند، بطور مداوم مخاطب را به قضاوت و اشتباه بیندازد. با این حال او در جاهایی از داستان از توجیه اعمال شخصیتها وا میماند و خواننده نمیفهمد آن ماجرا چرا مطرح شد. برای مثال، پنهانکاری های مداوم دوست ارین -دختری که به قتل رسیده- و همدستی او با دوستپسر سابق ارین برای از بین بردن مدارک، پنهان کاری مادر دوست ارین که میدانست آن شب ارین با کسی قرار داشت اما در این مورد هیچ صحبتی نکرد، ناپدید شدن دوست پسر سابق ارین در شب قتل، و همچنین داستان و انگیزهی مردی که دخترها را زندانی کرده بود. در واقع نویسنده سفرهای را پهن کرده که دستش رو نشود اما این سفره آنقدر گسترده میشود که از پس جمع کردنش برنمیآید. در واقع آنچه که او خلق کرده مناسب یک مینی سریال نیست. یکی از بحرانهای شخصیت کاراگاه زن ‘Mare’ این است که نتوانسته است با خودکشی پسرش کنار بیاید و در طول سریال به رواندرمانی میپردازد. صحنهی پایانی سریال درخشان است که Mare تصمیم میگیرد به جای پس زدن تروما با آن روبرو شود. اینجاست که صحنهی درخشان پلههای تاشو به اتاق زیر شیروانی پدید می آید و Mare با بالا رفتن از آن و بازگشت به صحنهی تروما سعی میکند آن را حل کند و با آن کنار بیاید. مواجهه با موقعیت استرسزا و هضم و حل آن چیزی است که ما در صحنهی پایانی شاهدش هستیم. Mare of easttown قصهی مادرهایی است که با فقدان مواجه میشوند و بخاطر تجربهی مشترکی که دارند، پس از کشمکشهای خودخواهانهی اولیه، در نهایت در یک چرخهی همدلی به فهم و موقعیت یکسانی میرسند. این مینیسریال برای آخر هفته بسیار مناسب است، نمره بالایی در imdb کسب کرده است و نماها و بازیهای قابل قبولی دارد. فیلمنامه البته مشکلاتی دارد که خب شاید برای بینندهای که فقط میخواهد لذت ببرد چندان اذیتکننده نباشد.
07.12.2021
نوشتهای بر کتاب «کتابخانهی نیمهشب»
کتابخانهی نیمهشب اثری پرسر و صدا و پرفروش از مت هیگ است. داستان دربارهی سرنوشت زنی افسرده بنام نورا سید است که پس از خودکشی، در فاصلهی زندگی تا مرگ، به او فرصتی داده میشود تا از طریق کتابخانهای خیالی انواع زندگیهای دیگری را که فکر میکند در آنها شادتر یا موفقتر بوده انتخاب کند.
هستهی مرکزی داستان این واقعیت است که هر انتخابی، هر تصمیمی، هر چقد کوچک میتواند در تعیین مسیر زندگی ما و اطرافیان تفاوت معناداری ایجاد کند. اینکه امشب شام را در منزل بخوریم یا بیرون، با اسنپ برویم یا ماشین شخصی، تنها یا با کس دیگر؛ همهی اینها چیزهای متفاوتی را رقم میزند که گاه آثار ماندگاری دارند.
نورا تلاش میکند تا با امتحان کردن بیشترین زندگیها خوشحالی را بیابد اما این کوششی نافرجام است. حتی آنجا که بنظر میرسد او شادی را در یک زندگی مشخص یافتهاست، چون آن زندگی چیزی نیست که این نورا ساخته باشد، باز هم از ته قلب احساس رضایت نمیکند. رضایت از آنجا آغاز میشود که نورا درمی یابد کوچکترین مهربانیهایش چقدر تاثیر بزرگی بر دیگران داشته است. همسایه پیری که امیدش به او بوده، پسرکی که با کلاسهای پیانوی نورا به خلاف کشیده نشده، و گربهای که با او بهترین زندگیاش را داشته است. پیام مهم کتاب در این جمله کلیدی آن است: «مهم آن چیزی نیست که نگاه میکنی، مهم چیزی است که میبینی.» تحول در تغییر مسیر نورا از مرگ به سمت میل شدید برای زیستن از تحول در نگاه او می آید. از آنکه برای کسانی مهم است که نمیدانسته و از اینکه برای تغییر زندگیاش عاملیت را در دست میگیرد. حسرت به نورا زندگی بهتری نمیدهد، بلکه تنها زندگی فعلیاش را خراب میکند. در هر زندگی چیزی دارد، اما در عوض چیز دیگری ندارد. هر زندگی مجموعه ای از دستاوردها و از دسترفتههاست. هیچوقت همه چیز با هم مهیا نمیشود. خوشبختی بیشتر از آنکه امری بیرونی باشد، احساسی درونی است. احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن، احساس مهم بودن و اهمیت دادن. نورا از مرگ به زندگی برمیگردد چون آنجا که فرصت می یابد تحقق حسرتهایش را مشاهده کند، باز هم احساس شادی نمیکند. همیشه حسرتی باقی خواهد ماند و این حسرت در نگاه اوست تا در ذات زندگی. نورا میفهمد که هیچگاه همه چیز محقق نخواهد شد. همیشه در یک آن چیزی دارد و چیزی ندارد. اینجاست که او به عمق ماجرا پی میبرد. تنها درون اوست که همه چیز را دارد؛ نگاه خاص او به تواناییهایش و دنبال کردن آنها.
کتابخانهی نیمهشب کتابی است برای امروز ما که دنیا را حسرت حسرت از صفحات اینستاگرام دیگران پایین میدهیم.
19.09.2021
نوشتهای بر مینیسریال «Queen’s Gambit»
داستان در مورد دختر یتیمی بنام الیزابت هارمن است که در یتیمخانه پی به شور و استعداد عجیب و غریبش در بازی شطرنج میبرد. تمام داستان حکایت سرگذشت یک کودک نابغه تا بزرگسالی و کسب عنوان قهرمانی جهان در شطرنج است الیزابت یک شطرنجباز مادرزاد است و با نبوغ و احساس درونی اش بازی میکند. در نوجوانی به سرپرستی گرفته میشود و اینجا ما شاهد یکی از زیباترین روابط داستان هستیم. زنی که او را به فرزندی میگیرد اگرچه که هیچ از شطرنج نمیداند، اما به الیزابت و رویاهایش بها می دهد و از او در مسابقات و بازیهایش حمایت میکند. این حمایت هیچوقت جنس ترحم نمیگیرد و دل را نمیزند. مادرخواندهی الیزابت که حالا الیزابت او را مادرش میداند زنی سهلگیر و مهربان و حمایتگر است. میخواهد الیزابت روابط اجتماعی بیشتری داشته باشد و تنها فکر و ذهنش شطرنج نباشد اما هرگز به او فشار نمیآورد. تنها گاهی که میبیند الیزابت گامی در جهت پیدا کردن دوست برداشته است او را تشویق می کند و دلگرمی میدهد. این نقش مادر بشخصه یکی از زیباترین نقشهایی است که در فیلمها دیده ام.
الیزابت بخاطر پرورش در یتیمخانه تا سن ۹ سالگی، از نظر ایجاد روابط اجتماعی دارای مشکل است و این در همهی روابطش بروز می کند. تمام فکر و ذهن الیزابت شطرنج است و حتی در ذهنش وقت خواب شطرنج بازی میکند. الیزابت بک نابغه است و کودکان نابغه معمولا در برقراری ارتباط الگوهای سازندهای را دنبال نمی کنند و وقتی این نبوغ با رشد در پرورشگاه همراه میشود، الگوهای ارتباطی او را به شکلی در میآورد که ناگزیر برای آرمیدگی به قرص آرامبخش و الکل پناه میبرد.
موزیک سریال فوقالعاده است و به ریتم سریع آن کمک شایانی کرده است. بازی صورت و چشمهای بازیگر سنین بزرگسالی الیزابت یکی از بینظیرترین هاست بطوری که با یک نگاه کلی حس را بیان میکند.
سریال به ما میآموزد که کودک یتیم نیاز به حمایت دارد نه ترحم و مرز ظریف این دو را ما در این سریال یاد میگیریم.
سریال به اندازه کافی صحنههای دراماتیک خوب دارد که حتی کسی که از شطرنج چیزی سر درنمیاورد آن را تا انتها دنبال کند. این سریال روایت جاهطلبی است و ترکیب آن با نبوغ و کنش و واکنشهای یک نابغه ی یتیم با نقشهای روبرویش از جمله رقبای شطرنجباز پسر، دختر مدل که دقیقا دغدغه هایش نقطهی روبروی اوست، دوست سیاهپوست دوران یتیمخانه اش، و از همه مهمتر مادرخواندهاش. تمامی روابط مهم هستند و از خلال آنهاست که ما شخصیت و علایق و درگیریهای الیزابت را میفهمیم. داستان بدرستی شخصیت یک نابغه شطرنج را در خلال برد و باختها و روابط غالبا ناکامش به تصویر کشیده است و قابهای زیبا و کارگردانی دلچسب به همراه بازی استثنایی بازیگرانش از این مینی سریال اثری ساخته که ممکن است یک بار ببینیم اما تا مدتها صحنههای نابش در ذهنمان رژه خواهند رفت.
25.05.2021
نوشتهای بر فیلم «The Platform»
خطر لو رفتن قصه!
فیلم پلتفرم اثری است از کارگردان اسپانیایی گالدر گاتزلو-اروتیا و به زبان اسپانیایی. درونمایه ی فیلم قصه ی زندانیانی است که در جایی بنام مرکز خود-مدیریتی عمودی نگهداری میشوند. در این مرکز که بیش از ۳۰۰ طبقه دارد در هر طبقه دو زندانی نگهداری می شوند. هر روز روی سکویی انواع غذاهای گوناگون چیده می شود و سکو از بالاترین طبقه به سمت پایین حرکت می کند و در هر طبقه مدت یکسانی می ایستد تا زندانی غذا بخورد و بعد به سمت سکوی پایینی راه میافتد. مشکل اینجاست که زندانیان طبقات بالایی بیشتر از نیاز خود غذا میخورند و هرچه سکو به سمت طبقات پایینی می رود غذا کمتر می شود؛ بطوری که زندانیان طبقات زیرین گاهی مجبور می شوند یا از گرسنگی بمیرند یا همدیگر را بکشند و بخورند تا زنده بمانند. طبقات زندانی ها هر ماه بصورت رندوم عوض می شود.
گُرنگ که زندانی جدیدی است تلاش میکند تا این نظم را در هم شکند و با یادآوری طبقات پایینی به بالادستی ها آنها را از مصرف غذا بیش از نیازشان باز دارد اما با دیالوگ موفق به این کار نمیشود. درون قصه زنی هم وجود دارد که گاه سوار سکو لابلای غذاها می نشیند و در جستجوی دخترش از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رود و هر بار ناکام می ماند تا اینکه در یکی از طبقات کشته می شود.
توضیح قصه ی فیلم با تمام جزئیات و ریزه کاری هایش در اینجا نمی گنجد اما فیلم بدلیل ارزش نمادینی که در نقد جامعه ی انسانی دارد نیازمند توضیح و تفسیر است. جانمایه ی فیلم خودمیانبینی انسان است. اینکه انسانها حتی با وجود اینکه اول هر ماه در طبقه ی متفاوتی بیدار می شوند و حال طبقات دیگر را می توانند درک کنند، اما وقتی به طبقات بالایی میرسند و به غذای فراوان دسترسی پیدا می کنند، طبقات زیرین را از یاد میبرند و برای آنها هیچ چیز نمی گذارند تا از گشنگی بمیرند. وضعیت نمادین فیلم وضعیت امروز جامعه ی انسانی است که شرکت های بزرگ و اَبَر سرمایهداران بیشتر از نیاز خود جمع میکنند و مصرف می کنند و میلیونها انسان در فقر و تنگدستی و شرایط بد زندگیشان به پایان می رسد. قصه ی فیلم قصه ی فهمیدن راز سعادت جمعی است. راز همدلی و اندیشیدن به جان و زندگی دیگران در کنار جان و زندگی خود.
در انتهای فیلم که گُرنگ و دوست سیاهپوستش تصمیم میگیرند تا به حفظ تکه کیک لذیدی و دست نخورده ماندن آن و فرستادنش به مدیران مرکز به آنها این پیام را بدهند که آنها راز همدردی و نجات را فهمیده اند، دختربچه ای را که مادرش در جستجوی او طبقات را زیر و رو می کرد می یابند. آنها بین حفظ جان دختربچه و حفظ کیک مردد می شوند اما با خوراندن کیک به دختربچه چیز کوچک تری را فدای آرمان بزرگتری یعنی حفظ جان انسان می کنند. بنوعی یک پیام دمدستی و ظاهری را با یک پیام عمیق عوض می کنند. دختربچه در فیلم نماد تمام چیزهایی است که انسان در جستجوی آن و تلاش برای زنده نگه داشتن آن است؛ عشق، آزادی، عدالت. هنگامی که گرنگ در انتهای فیلم قصد دارد تا با دختربچه توسط سکو به بالا برود یکی از همبندیان سابق او که حالا کشته شده و بصورت توهم در خواب و بیداری او ظاهر می شود جلوی او را می گیرد و می گوید “پیام نیاز به فرستندهاش ندارد.” حرف او حرف درستی است. این مفاهیم فارغ از آنکه چه کسی آنها را بگوید ارزشمند و همیشگی اند و نیاز به فرستنده ندارند. وقتی که گرنگ به حقیقت پیام آگاه میشود رسالت خود را انجام می دهد و از بند آزاد می شود. گرنگ کسی است که پرچم آرمان و جستجوگری را زمین نمیگذارد، به دیگران بی تفاوت نیست و ارزش های سطحی را با ارزش های بنیادی عوض نمی کند. او می تواند امر اصلی را از امر فرعی تشخیص دهد، و درگیر مفاهیمی چون طبقه و راضی کردن خدایان بالادستی نشود.
فیلم پلتفرم فیلمی است که شما را به فکر وا می دارد و به شما گوشزد می کند که نجات فرد در نجات جمع است. توصیه میکنم حتی اگر قصه برایتان لو رفته باز هم فیلم را ببینید در آن عمیق شوید.
14.08.2020
نوشتهای بر کتاب «درک یک پایان»
درک یک پایان اثر جولین بارنز سرگذشت چهار نوجوان است در درازنای زمان که سرنوشت دو تن از آنها -یعنی تونی و آدرین تا بزرگسالی در هم گره می خورد. داستان از زبان تونی روایت می شود و از نوجوانی تا سالمندی او را در بر می گیرد. درک یک پایان روایت تاریخ فردی است توسط فاتح نهایی.
در جایی از کتاب معلم تاریخ از هرکدام از بچه ها میخواهد تا تاریخ را تعریف کنند. در جواب آدرین می گوید: «تاریخ یقینی است که در نقطه ی تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می شود.»
این تعریف تا ته کتاب همراه ماست. داستانی که از قول تونی کهنسال روایت می شود دارای حفره هایی است که او به مدد نارسایی حافظه اش یا کمبود مدارک ما جور دیگری روایت می کند. تونی در سراسر کتاب در پی مرور خاطرات گذشته، قضاوت رویدادها، تصحیح، و بازبینی آنهاست. او که حالا بازنشست و سالمند شده روایت هایی از دوران جوانی اش دارد که ما یاریگرانه او را تا دو صفحه ی پایانی همراهی می کنیم. در دو صفحه ی پایانی است که شوک بزرگی وارد می شود و ما حالا اینبار به جای تونی مجبور به مرور رویدادها هستیم. مجبور به عقب بردن فیلم و بررسی کردن مجدد رویدادها و مدارک. در جایی از کتاب ورونیکا به تونی می گوید: «هرگز نفهمیدی، هرگز نمیفهمی، و هرگز نخواهی فهمید؛» بطوری که تونی به شوخی تصمیم می گیرد روی قبرش بنویسد: «او هرگز نفهمید.» اما آنکه هرگز نمی فهمد شاید تونی نباشد. احتمالا او ما هستیم که در پایان کتاب دچار شک می شویم، به عقب ورق می زنیم و دنبال تکه های پازلی می گردیم که کسی احتمالا طرح اصلی اش را عوض کرده است و ناچار در تلاقی نقصان حافظه و نابسندگی مدارک گیر می کنیم. هیچکس ما را یاری نمی دهد و ناگزیر با دیده ی شک تاریخ را باز می گذاریم.
درک یک پایان کتابی است که وقتی به پایان می رسد تازه شروع می شود. بعد از اینکه شوک اولیه را گذراندی مجبور میشوی ان را از اول دوباره ورق بزنی و این بار به جزئیات دقت بیشتری بکنی.
درک یک پایان توسط حسن کامشاد ترجمه شده است و توسط فرهنگ نشر نو با همکاری نشر آسیم به چاپ رسیده است.
28.04.2020
نوشتهای بر کتاب «زندگی در پیش رو»
زندگی در پیش رو نوشته ی رومن گاری حکایت کودکی بنام “مومو” است که نزد زنی بنام “رزا خانم” زندگی میکند که شغلش نگهداری از بچه های ناخواسته ی کارگران جنسی است.
داستان به سبک اول شخص از جانب مومو روایت می شود. لحن داستان کاملا متناسب یک نوجوانی است که از روز اول زندگی بدون حضور پدر و مادر در محله ای فقیرنشین رشد کرده است. ضربآهنگ داستان سریع، دلنشین، و درخور است و آدم های داستان اگرچه هرکدام پیشینه ای دو خطی دارند اما بقدری تیپیکال و معمول هستند که سریع با آنها ارتباط برقرار می کنیم.
زندگی در پیش رو روایت آدم های معمولی مهربان طبقه پایین اجتماع است. آدم هایی که هر یک اگرچه به فراخور درگیر اعمالی گاه مغایر با قوانین جامعه هستند اما هوای هم را دارند. هنر رومن گاری در این داستان نشان دادن نقاط سفید آدم ها در وضعیتی بشدت سیاه است.
مومو نوجوانی است که با هویت خود درگیر است اما ناامیدیِ او در این چالش برای یافتن هویت اش به بی اعتنایی و بیخیالی انجامیده است. مومو چیزی از خود و جهان نمی داند. تنها رزا خانم را دوست دارد و از نیمه های داستان درگیر ماجرای زمینگیر شدن و مرگ رزا خانم میشود. در گیر و دار ناتوانی رزا خانم و حرکتش به سمت مرگ مومو شروع به رشد می کند، سوال های جدی مطرح می کند، مرگ را ساده می کند، و درک نمی کند چرا زندگی را به کسی که زنده ماندنش با رنج همراه شده تحمیل می کنند. اما خود او نیز یارای راحت کردن رزا خانم را ندارد. او را به سوراخ جهودی اش می برد و میگذارد آنجا -جایی که با خودِ تنها و با حقیقت روبرو می شود- مرگ را در آغوش بکشد و رزا خانم این گونه درون چاله ی تنهایی ش کشیده شود.
زندگی در پیش رو داستان چالش زندگی و مرگ است. روایت سر به سر گذاشتن عشق و نیستی. عشق نیروی محرکه ی رابطه ی رزا خانم و مومو است و همین عشق است که در مفاهیمی چون تنهایی و مرگ تنیده می شود. زندگی در پیش رو ماجرای تعریف مرگ و زندگی و پیروزی عشق بعنوان نمادی از غریزه ی زندگی است؛ مرگی که با همراهی عشق معنای خود را از دست داده و به جای نیستی به رانهی زندگی کسی تبدیل شده است.
22.04.2020
نوشتهای بر مینیسریال «Fleabag»
خطر لو رفتن قصه!
سریال فلیبگ یک سریال دو فصلی است که در دوازده قسمت سی دقیقه ای برای شبکه بی بی سی سه ساخته شده است. ژانر سریال کمدی سیاه است و نویسنده و بازیگر نقش اول اش فیبی والربریج.
فلیبگ نام شخصیت اصلی داستان هم هست که البته بطور استعاری نامگذاری شده است. در فرهنگ واژگان کمبریج فلیبگ به معنای انسان یا حیوان نامطلوب و ناخوشایند است و این در واقع همان است که قرار است باشد.
فلیبگ دختری سی و ساله ساکن لندن است که در پس مرگ بهترین دوستش احساس تنهایی و غم می کند. تن به انواع روابط می دهد و آدم های مختلفی را امتحان می کند تا شاید از شر گمگشتگیاش خلاص شود، تا شاید عشق را پیدا کند، و از این اندوه عمیقِ خورنده رهایی یابد. فلیبگ خود را در مرگ دوستش مقصر می داند و تمام مدت این اندوه رهایش نمی کند. او در ظاهر آدم غمگینی نیست، خیلی شوخ طبع است و مدام دنبال سرگرمی و شیطنت، اما همهی اینها واکنشی وارونه هستند برای فرار از کُشندگی رنج فقدان دوست.
فلیبگ دوستی ندارد و همان تنها دوستی که داشته را هم بطور غیر مستقیم باعث مرگش شده است. فلیبگ آدم دوسداشتنی ای برای خانواده اش نیست اما این دلیل نمی شود که مخاطب با خانواده ی او همدلی کند. در واقع خانواده و جامعه درگیر چارچوب هایی هستند که فلیبگ از آنها رهاست و این باعث سرشکستگی خواهر و پدر و مادر ناتنی اش می شود.
فلیبگ در تمام سریال در حال شوخی است اما لحظه های اندکی کافیست تا به ما ژرفای اندوه اش را نشان دهد. ما بعنوان مخاطب کسی هستیم که فلیبگ افکارش را با او درمیان میگذارد. ما همراه او هستیم و رازدار او.
روزی فلیبگ در خانه ی پدری اش نیم تنه ی زنانه ای از یک مجسمه ی ساخته ی مادرناتنی اش را می دزدد. بعدها مادرناتنی اش بیان می کند که این نیمتنه را از روی اندام مادر فلیبگ ساخته است. فلیبگ این نیمتنه را بدون آنکه بداند از روی چه کسی ساخته شده دوست دارد و اغلب با خود حمل می کند. نیمتنه دوست و همراه فلیبگ است. چیزی است که به او احساس نزدیکی دارد.
در اواخر قصه است که فلیبگ عاشق کشیشی می شود و نوری قلبش را روشن می کند. اما کشیش، که او هم دچار چالش های درونی است، بین او و خدا، خدا را انتخاب می کند تا تجرد قطعی کشیشی اش آسیبی نبیند. در صحنه ی پایانی سریال ما فلیبگ را میبینیم در ایستگاه اتوبوس که بعد از طرد شدن توسط کشیش، نیم تنه را بغل می کند و به راه می افتد. در واقع این نیمتنه ای که بغل می کند خود اوست که خود را سفت در آغوش گرفته و با خودش آشتی کرده است. فهمیده است که جز خود کسی را ندارد و باید خود را از ورای این حجم غصه بپذیرد. وقتی که فلیبگ با مجسمه ی نیمتنه راهی میشود ما این بار بر خلاف معمول بعنوان کسی که در فکر او هستیم جا می مانیم. در ایستگاه می مانیم و فلیبگ می رود. این اولین بار است که ما از او جدا میفتیم. فلیبگ درون خود را یکپارچه می کند و دیگر با آن خود فرضی حرف نمی زند. فلیبگ خودش را برمیدارد و می رود و ما می مانیم و قصه ی یک یکپارچگی بعد از فروپاشی های فراوان.
فلیبگ سریالی بسیار عمیق، دوست داشتنی، و بدون حرف اضافی است. دیدن حداقل یکبار اش را به شما توصیه می کنم.
26.04.2020
نوشتهای بر کتاب «بارون درختنشین»
داستان “بارون درخت نشین” داستان اشراف زاده ای بنام کوزیمو است که یک روز در دوازده سالگی و پس از مشاجره ای با پدرش سر میز نهار تصمیم می گیرد روی درخت ها برود و دیگر پایش را روی زمین نگذارد. بارون تا پایان عمر خود بر سر این وعده می ماند و تاوانش را با از دست دادن چند باره معشوقگانش می دهد اما تا نهایت عمر ذره ای از وعده اش پا پس نمی کشد.
کوزیمو در درازنای عمر خود موجبات خدمات زیادی به مردمانش می شود. اهل کتاب است و آموختن و سرداری. چون بارون (نوعی اشراف زاده) است مردمان احترامش می کنند هرچند که اکثریت آنان در نهان او را دیوانه می خوانند. با این حال بخاطر خدماتش تا پایان عمرش مهر او را در دل زنده می دارند.
کوزیمو داستان مردی است آرمان گرا که بر سر وعده است. خود را وقف خیر جمعی کرده است. برای خود چیزی نمی خواهد. دنبال آموختن است و عاشقی اما هیچ چیز نباید آرمان او یعنی زیستن روی درختان و فاصله گرفتن از زمین برای بهتر دیدن آن را از او بگیرد. عاشق می شود و سخت بی تابی می کند اما آنجا که پای عشق چوبین است و روی زمین، تن به آن نمی دهد و با سوز جگر به قله درخت می رود و با حیوانات جنگل ناله جدایی سر می دهد.
. “بارون درخت نشین” اثری از ایتالو کالوینو است. لحن کتاب یکدست است و سیر حوادث ریتم سریعی را به کتاب بخشیده است. داستان سراسر ماجرا است و پر از کنش اما وقایع سطحی هستند و در حد حادثه. وقایع در بخش بزرگی از داستان حامل نکته ای برای انتقال معنا نیستند. احساسات شخصیت ها عمیق نیستند و پرداخت پر عمقی از ذهنیت شخصیت ها صورت نمی پذیرد. کتابی است سرخوشانه که حوصله سر نمی برد و در عین حال خواننده را درگیر شخصیت ها نمی کند. چالش ها شکل نمی گیرند. بخاطر ریتم سریع وقایع همه چیز نجویده دفع می شود. مناسب کسانی است که دنبال کتابی اند که هم هیجانی باشد و هم هیجانِ خالی نباشد، بلکه چیزی هم برای عرضه داشته باشد که در پایان احساس کنند ارزشی را فرا گرفته اند. ایتالو کالوینو نویسنده اثر روی مرزی از ماجراجویی و آرمانگرایی حرکت می کند که می تواند برای مخاطبان جدی و عادی داستان چیزهایی برای ارائه داشته باشد.
کتاب بارون درخت نشین توسط مهدی سحابی ترجمه و توسط انتشارات نگاه منتشر شده است.
10.09.2019
نوشتهای بر کتاب «ماهیها نگاهم میکنند»
ماهی ها نگاهم می کنند اثری است از ژان پل دوبوآ با ترجمه ای از اصغر نوری و منتشر شده در نشر افق. داستان روایت روزنامه نگار ورزشی تنهایی است که ناگزیر است از پدر الکلی و مشکل ساز خود مراقبت کند.
ماهی ها نگاهم می کنند داستان تنهایی است و از دست رفتن بزرگترین دلخوشی های زیمرمانِ روزنامه نگار که همان اندک آدم های نامتعارف و بعضا نامهربان اطرافش هستند. زیمرمان جوانی تنها است با یک رئیس، یک معشوقه، و یک پدر و این سه افراد مرکزی زندگی او هستند. در طول داستان رابطه زیمرمان و پدرش بخاطر شخصیت و مشکل الکلی بودنی که پدرش با آن دست و پنجه نرم می کند مدام در وضعیت سینوسی قرار می گیرد اما این فراز و نشیب در نهایت به یک سازگاری و خوگیری این دو می انجامد. زیمرمان زندگی ساده ای دارد و آدم ساده و معمولی ای است. دلخوشی اش تن آمیزی و عشق بازی با معشوقه اش رز در لبه پنجره -در یک تهیگاه- است و کارش نوشتن گزارش در مورد بوکس. زیمرمان تنهاست و اطرافیانش توجه خاصی به او نمی کنند. او ناکام است و عاملیتی ندارد. پدر که بشدت الکلی است میخواهد پسرش کار او را تمام کند اما زیمرمان طفره می رود. تنها شاید در انتهای اثر است که زیمرمان حاضر می شود برای کاستن از رنج پدر با کمک به سقوط او به درونِ تهی -از قاب پنجره- عاملیت را بدست بگیرد و مرگ پدر را به تن آمیزی با رز پیوند بزند و اینگونه در جایگاه مخاطب به یک کلیت در جهان بینی اثر برسیم. در اینجاست که زیمرمان با عاملیت، مسئولیت هم می پذیرد و با خود راحت تر کنار می آید.
بطور کلی ژان پل دوبوآ -نویسنده اثر- در خلق مضمونی که در ذهنش بوده در چارچوب یک اثر داستانی موفق عمل کرده است اما اثر او چیز فوق العاده ای نیست. در داستان او فضاسازی عقیم و پرداخت نشده است، توصیف ها سرسری اند و چیزی شما را غافلگیر نمی کند. نویسنده بر ریتم کند تنهایی زیمرمان سوار شده و با همان ریتم هم بی هیجان جلو می رود. در نثر و فضاسازی او شوربختانه چیزی برای پیگیری بیشترش ندیدم. ویراستاری کتاب هم در حفظ لحن داستان دچار مشکلی جدی است که امیدوارم در نسخه های بعد اصلاح شود.
11.05.2019
نوشتهای بر کتاب «صبحانه در تیفانی»
صبحانه در تیفانی اثری از ترومن کاپوتی است که در سال 1961 نیز فیلم برجسته ای از روی آن با بازی آدری هپبورن و به کارگردانی بلیک ادواردز ساخته شده است. فیلم روایت دختر جوانی است به نام هالی و سرگذشت او از زبان مرد جوانی به نام پل وارجک که هالی او را فِرِد مینامد. رابطه پل و هالی رابطهای خاص برای یکی و سادهتر برای دیگری است. پل سعی میکند در کنار هالی باشد و از صِرف حضور هالی حظ ببرد اما هالی که دختری بی پروا، سرسری، و عصیانگر است نمیتواند بطور جدی روی کسی حساب کند. هالی روحی دارد سرگردان و گمگشته، وحشی، و بیمکان. برای پول تن به رابطههای سطحی میدهد و نمیتواند یکجا بند شود. اهل معاشرت با مردان پولدار است و روابطی کمعمق شکل میدهد و اسیر کسی نمیشود. در سوی دیگر پل است که نویسندهای گمنام است و همسایه و دوست هالی. پل عاشق هالی است اما نمیتواند آن را بیان کند، به احساسات فرد در داستان چندان پرداخته نمیشود چون روایت داستان اول شخص است و پل تودارتر از آن است که خود را حتی به مخاطب لو دهد اما کاپوتیِ نویسنده با زیرکی به ما میرساند که پل یک رفیق الکیِ هالی نیست. ذهنش به او مشغول است اما چنان مردان پولداری دور هالی را گرفتهاند و چنان هالی از تعلق و تصاحب بیزار است که پل خود را از پیش یک بازنده می پندارد
زیرکی دیگر نویسنده در اشاراتی به رابطه هالی با گربهای است که روزی در کنار رود پیدا کرده، یک چشم ندارد، هالی برای او اسمی نگداشته، و معتقد است مسیرشان در نهایت از هم جداست اما با هم زندگی میکنند و به نظر، هالی جدی ترین رابطه را با این گربه دارد. نه بخاطر اینکه با او حرف میزند یا کار خاصی می کند اما بخاطر صحنه درخشان پایانی که وقتی هالی در حال فرار است گربه را در محلهای ول میکند اما کمی جلوتر طاقت نمیآورد و به سراغش برمیگردد اما گربه دیگر رفته است. هالی، آسیب دیده از انسانها، با گربهای در لایههای زیرین روان خود و بصورت ناابرازگر صمیمی شده است که میخواهد برای اولین بار صاحب چیزی(کسی) باشد که آن هم باز در نهایت بدست خود او از بین میرود اما بازگشتش به آن نقطه قبلی چیزی را در هالی نشان میدهد که قبل از آن به انسانی حس نکرده است؛ تعلق. “صبحانه در تیفانی” داستان یک روح سرکش است، همراه او، و سرنوشت محتوم هر یاغی؛ فرار، بی مکانی، بی نشانی
26.01.2019
نوشتهای بر کتاب «اگنس»
اگنس اثری است از نویسنده سوئیسی پتر اشتام که توسط نشر افق و با ترجمه محمود حسینی راد به بازار آمده است. داستان در مورد مرد و زن جوانی است که در کتابخانه با هم آشنا می شوند و زن می خواهد تا مرد داستانی درباره او بنویسد و این داستان کتاب را به پیش می برد.
اگنس دارای روایتی ساده و خطی است. جمله ها به سادگی نوشته شده اند اما سادگی آنها نشانی از خامی ندارد. دیالوگ هایی که بین این دو نوشته شده آرام اند اما بالغ. داستان بی گدار به آب نمی زند، ریتمش را تند و کند نمی کند و به خط اولیه اش وفادار می ماند. اولویت نویسنده در خلق گره های آنچنانی نیست. اشتام می کوشد تا با خلق گره های ریز، تمرکز زودگذر بر آنها و حل آنها با سکوت یا کمی کلنجار داستان را به جلو براند. داستان عین یک زندگیِ بیزار از پیچیدگی و تصادم است. سعی می کند آرام باشد و در سکون به جریان رویدادها نگاه کند.
ماجرای نوشتن داستانی در مورد زنِ قصه توسط مرد آنجا جذاب می شود که سیر رویداد برعکس می شود. به جای روند معمول رسیدن از رویداد به قصه، از اتفاق به روایت، ما در اینجا شاهد این هستیم که مرد آنچه را که می نویسد زن اجرا می کند و میگذارد تا وی به دست مرد روایت شود و اینجاست که سیر روایت وارونه می شود؛ یعنی از قصه به رویداد و از روایت به ایفا و این نکته هیجان انگیز ماجراست. پایان قصه پایانی هوشمندانه است که در آن با این مواجه می شویم که زن تنها نقش منفعلانه در ایفای قصه مرد نداشته است بلکه با دوربینی که در دقایقی از قصه در دست او بوده او نیز قصه مرد را حتی پیش از او روایت کرده و بدون انکه مرد بداند پایانی برایش خلق کرده است.
اگنس کتابی است آرام برای تعطیلات. با ذهنی آرام باید به سراغش رفت و باید موقعیت هایش را در بستری بزرگتر که همان یک زندگی معمول پارتنری است درک کرد و از آن لذت برد و آموخت.
01.01.2019
نوشتهای بر کتاب «دختر خاموش»
کتاب دختر خاموش اثری است درخشان و نفس گیر از مایکل هورث و هانس روسنفلد؛ نویسندگان سوئدی که در پاییز امسال توسط نشر البرز و با ترجمه فرنوش جزینی به بازار آمده است. کتاب یک ثریلر جذاب و هراس آور است و داستان با قتل یک خانواده چهار نفره شروع می شود که در این میان یک بچه شاهد قتل بوده است و در گریز و بسوی پنهان شدن و تاریکی است و هر دوی قاتل و پلیس دنبال یافتن او هستند. شخصیت اصلی کتاب روانشناسی جنایی است با نام سباستین برگمن و بنمایه کتاب در مورد گرههای انسانی، سود، و سیاست است. کتاب بیشتر از آنکه اثری جنایی باشد اثری فوقالعاده درخشان است در روانشناسی و تحلیل ذهن و هزارتوی به هم تنیدهی روان انسان. نیکول؛ دختربچهای که شاهد قتل بوده است و حالا تکلم خود را از دست داده است تلاش میکند تا با نقاشی از جلو به عقب، از حال به گذشته و روز واقعه در نهایت از تصویر به واژه برسد و ماجرا را هضم و حل کند و در دیگرسو سباستین که زن و دخترش را در حادثه ای از دست داده است سعی می کند با حرکت از دور به نزدیک، از خاطره به وضعیت حال با کلیت روانی نیکول به یکپارچگی و حل تعارض تلنبار شده برسد. روایت داستان درخششی است از هوش حیرت انگیز خالقان آن؛ چه در شخصیتهایی که با ظرافت و جزئیات خلق شده اند، چه در گرهها، و چه در حل بحران. “دختر خاموش” کتابی است برای مزهمزه کردن طعم بیبدیل هوشمندی. باید آن را مثل شراب ذره ذره آرام پایین داد و از درستی جز به جز ساخت آن به کمال لذت برد.
کتاب در کنار پرداختن به تاریکی روان انسان به انگیزههای سرمایهداری و شرکتهای چندملیتی برای له کردن اندوختههای انسانی میپردازد و با دقت شگرفی رابطه پول، سود، و جنایت را تصویر می کند.
در رابطه با انسان و روان او این کتاب یک کلاس درس بزرگ و درخشان برای روانشناسان است و از نظر آموزشی سرشار و بینهایت دقیق است. نویسندهها توانستهاند قصه و شخصیتها را در چیزی حدود ۵۸۰ صفحه بدرستی پرداخت و ترسیم کنند، بی آنکه به ماهیت جنایی کتاب کوچکترین آسیبی بخورد. خُردهماجراهای شخصی شخصیتهای پلیس در کنش آنها با کار و همکارانشان با وسواس زیاد انتخاب و پرداخت شدهاند و روند گام به گام از معضل به تحلیل و در نهایت به حل بخوبی جاری و روایت شده اند. می توانم با اطمینان بگویم که تابحال چنین کتاب داستانی هوشمندانهای در تحلیل روان انسان نخواندهام و بی شک باور دارم کار این دو نویسنده و کتاب چاپ شده نشر البرز حتما نیازمند توجه بیشتری است و پس از خواندن آن به احتمال زیاد با من همداستان خواهید شد.
28.12.2018